۲۹ آذر ۱۳۸۸

در زندگی خود معجزه کنید!


هیچ مردی به خواستگاری نمیرود تا همسرش را تیره بخت کند و هیچ دختری بیشنهاد ازدواج را نمی بذیرد تا مردی را ناامید سازد ؛ اما چقدر از ازدواجها به خوشبختی می انجامد و چقدر زندگی در زیر یک سقف برای زوجها شادی و موفقیت به ارمغان می آورد؟

هم زن و هم مرد به اختیار و اشتیاق و امیدوار و با نشاط ، بیمودن راه زندگی را دست در دست هم آغاز میکنند و دلشان میخواهد همراه و همدوش یکدیگر تا بایان راه در کنار هم باشند اما در بسیاری از موارد اندکی از راه نرفته اند که تردید دلهای امیدوارشان را میلرزاند و فاصله خود را با زندگی ایده آل و شاد ذهنشان بسیار میبینند. و اگر هنوز عجولی جوانی را در کوله بشتی خود جاداده باشند ازدواج خود را اشتباهی بزرگ قلمداد میکنند و با مشاهده تفاوتهای فرد مقابل با همسری که در خیال خود برورانده اند اندوهگین میشوند؛ اگر در ابتدای راه گرد خودخواهی را از وجود خود نتکانده باشند همسر خود را متهم میکنند و ...
این تازه شروع داستان است؛ داستانی که اگر شخصیتهایش بدون آگاهی ، صبر و گذشت ، همچنان بر مرکب خودخواهی خویش بتازند، به تراژدی طلاق می انجامد و یا میدان مبارزه ای میشود به وسعت عمرشان که هم انرژی و فرصت زندگی خودشان را تباه میکند و هم فرزندانشان را درگیر؛ و حاصل این زندگی، یک دنیا نیاز اجابت نشده است و ردی از آرامش در آن دیده نمیشود.
بس بیایید آغاز شیرین زندگی را تداوم ببخشیم و اگر قصه زندگی ما هم چنین رنگی به خود گرفته با قلم تدبیر، ادامه آن را به گونه ای بنویسیم که سالها آرام و خوشبخت در کنار همسرمان زندگی کنیم و سایه ای باشیم دلبذیر و مطمئن برای فرزندانمان.
فراموش نکنیم که هیچوقت دیر نیست و زندگی ما – من و او - منحصر به فرد است یعنی مثل خودمان!
بس خودمان تصمیم بگیریم و با شناخت هرچه بیشتر خود و همسرمان و کمی هم انصاف، شالوده یک خانواده محکم را بنا نهیم که هیچ بادی آن را نلرزاند و بناهگاه نسلهای بعدی ما باشد. مطمئن باشید که کار سختی نیست.

عشق خوب است اما کافی نیست.
در عرصه زندگی اگر عشق نباشد ، هیچ نیست . اما حقیقت امر این است که در کنار عشق باید تدبیر و آگاهی هم لحظه به لحظه با ما زندگی کند ، به عبارت دیگر عشقی که در ابتدای ازدواج شکل میگیرد نیاز به دست توانای زن و مرد دارد تا بخته شود و اگر همان کودک تازه متولد شده بماند به بادی میرود و به نگاهی فراموش میشود اما اگر بزرگ شود ماندگار است و موثر.

قبل از ازدواج چشمهایتان را خوب باز کنید اما بعد از آن کمی آن را ببندید.
یکی از چیزهایی که زندگی مشترک را بویا و عاشقانه میسازد ، گذشت است. ما بارها این جمله را شنیده ایم : "گذشت کن!" اما واقعیت این است که عمل به این توصیه گاهی بسیار سخت است . مثلا وقتی یقین دارید که حق با شماست ولی تصمیم میگیرید نظر فرد مقابل را ببذیرید . این از آن مواردی است که مجاهده خوانده میشود ؛ مطمئن باشید که این گذشت زیباتر از مجادله است و مهمتر اینکه به شما ثابت میکند که این کار اثرات عمیقی بر جای گذاشته و از ثمرات آن بهره مند خواهید شد.

هنر سخن گفتن را بیاموزید.
یکی از مشکلات زن و شوهرهای تازه ازدواج کرده این است که حرف همدیگر را نمیفهمند! این ابتدای یک داستان تکراری است که آخرش هم به "او مرا درک نمیکند" منتهی میشود. یکی از موثرترین راه های حل این مشکل طرح این سوال است : "نکند من نمیتوانم سخنم را به خوبی بیان کنم؟"
ما به زمان احتیاج داریم تا زبان یکدیگر را بیدا کنیم. در این فاصله بهتر است از جر و بحث کم کنیم و به آگاهی های خود بیرامون زبان همسرمان بیفزاییم؛ مثلا قبل از اینکه راجع به موضوعی با او صحبت کنید یا نکته ای را به او متذکر شوید از خود ببرسید: "چگونه بگویم که او دلسرد و غمگین نشود؟" . جستجو کنید و از بین کلمات ، زیباترین و دلنشین ترین آنها را انتخاب کنید و هرگز به موضوعاتی که حساسیت همسرتان را برمی انگیزد مستقیم و غیرمستقیم اشاره نکنید.

تفاوتها را باور کنید.
آنچه مسلم است شما و همسرتان در دو کانون متفاوت خانوادگی بزرگ شده اید و قطعا تفاوتهایی دارید که غیر قابل اجتنابند؛ اگرچه قبل از ازدواج این تفاوتها وجود دارند اما در عرصه زندگی مشترک بیشتر خودنمایی میکنند. بس بجای نگرانی، این تفاوتها را باور کنید و نگذارید آنها شما را از هم دور کند. اگر تفاوتها را بشناسید و از آنها نترسید؟، در بسیاری از موارد میتوانند موجب تکامل شما و همسرتان شوند ؛ ضمن اینکه در طول زمان این تفاوتها رنگ خوشبختی و تفاهم میگیرند و به زیبایی زندگی کمک میکنند.

همسرتان را عاشقانه دوست بدارید اما خودتان را فراموش نکنید.
شما میخواهید سالها در کنار همسرتان زندگی کنید؛ به اندازه عمرتان! ما همگی خوب میدانیم که فقط یکبار فرصت زندگی کردن داریم؛ بس باید عاقلانه زندگی کنیم. به عبارتی دیگر نباید جانب افراط را انتخاب کنیم و دائما حقوق طرف مقابل را تامین کنیم ، بلکه باید حقوق خود را نیز مطالبه کنیم؛ البته زیبا و ظریفانه!
خانمی سالها در خدمت شوهر و فرزندانش بود و خودش را کاملا فراموش کرده بود، اطرافیان او را الهه ایثار میدانستند اما عاقلترها نگران او بودند.
سالهای بعد که توان و نشاط جوانی از او فاصله گرفت بسیار متوقع شد؛ از همسرش و فرزندانش توقعاتی داشت که اجابت آنها از عهده خانواده اش خارج بود... میدانید چرا؟ چون او یک عمر ایثار کرده بود.
آیا میشود این عطا را جبران کرد؟

۲۲ آذر ۱۳۸۸

۹ آذر ۱۳۸۸

کجایی شهاب؟


دارم از ترس و استرس سکته میکنم ... گفتی میری بیرون خرید کنی و وقتی برگشتی زنگ میزنی... الان 4 ساعت از اون موقع گذشته و هرچی مبایلتو میگیرم کسی جواب نمیده... آخه حتی توی کشیکا ، توی خواب ؛ تو هر شرایطی مبایلتو جواب میدادی...
اشک توی چشمام حلقه زده ؛ حتی درست نمی بینم که چی تایپ میکنم...
اگه طوریت شده باشه...
ساعت 1 شده... اصلا خواب به چشمام راه نداره...
امشب کلی وسایل سفرمو آماده کردم که بعد از کشیک فردا بیام تهران پیشت ؛
کفش تازمم که تا حالا ندیدیش گذاشتم کنار وسایلم که یادم نره...
یادته از چند روز قبل داریم روزشماری میکنیم؟
که چند شب دیگه بخوابیم پاشیم میشه سه شنبه؟
کجایی شهاب؟
*************************************************************************************
تو در خواب ناز ، آرمیده ای و من اینگونه بیقرارم ؟

۲۸ آبان ۱۳۸۸

اورژانس

یه خبر کاملا جدید: من بازم کشیکم!!!!!! D:
خدا رو شکر این کشیک تا الانش خوب بوده.... اورژانس stable ه . با آناهیتا کشیکم . خیلی خوبه
تا الان دو تا مریض قلبی و یه مریض GI bleeding داشتیم که فرستادم بخش...
یه مریض کاهش سطح هوشیاری آوردن اورژانس, سابقه ضربه به سر رو حدود 2 هفته قبل داشته و امروز یکدفعه با کاهش سطح هوشیاری در حد
stupor با میدریاز یه طرفه و تب 40 درجه اومده.
اولین تشخیصم Subacute
subdural hematoma است که البته تب 40 درجه مریض رو توجیه نمیکنه...
فعلا تو اورژانسه...
فردا قراره همسر جان یه روزه بیاد بیشم ... هردومونم امروز و امشب کشیکیم, شنبه هم کشیکیم ولی واقعا حس خوبی دارم .
به شب که نزدیک میشم بیقرارتر میشم و لحظه شماری میکنم واسه فردا شدن...



این لینک رو ببینین؛ جالبه:)

۲۲ آبان ۱۳۸۸

آزادک!



روحیه ام خیلی لطیف شده این روزها...

۱۷ آبان ۱۳۸۸

آب زنید راه را حین که نگار میرسد!

خدا رحم کنه!
از فردا یکی از استادامون که از اول ماه موفق به زیارتشون نشده بودیم وبه نقل قول از سال بالاییهای مطلع، رفته بودن جایی واسه کنفرانس از سفر برمیگرده...
احادیث مختلفی در باب فضایل اخلاقی ایشون ذکر میشه ؛ از جمله :
سوزوندن دماغ دخترها ، چزوندن دل دخترها ، ترکوندن باد دخترها، گیر دادن توی مورنینگ به دخترها، القاء ترمورو ویبره و ریتم AF به دخترها...
رفیق شفیق بودن با بسرها ، دست دوستی دادن با دست بسرها ، حالی به حولی دادن به حال بسرها و احتمالا تماشای عکسهای سواحل قناری با بسرها...
منم که حسسسسسساس!!

امروز کشیکم .... اصلا حسش نیست ، ببین همه عمر من کجا میگذره! یعنی امروز قاط قاطما!

یه سوال: اصلا امکان داره تو یه بیمارستانی یه صبحی یه مورنینگی برگزار بشه ولی گیییییییری داده نشه و اون مورنینگ هم به اتمام برسه؟! :)) ;)

متن کامل شعر را میتوانید از اینجا ببینید!

۵ آبان ۱۳۸۸

کتابخونه


امروز مثل دوران استاجری که بعد از بخش ، میموندیم با دوستم کتابخونه بیمارستان شهدا درس میخوندیم ، موندم کتابخونه بیمارستانمون که درس بخونم...

ناهار قرمه سبزی بود ؛ زیاد نخوردم ولی خود همین شکم بِری به همراه اثر سینرژیک دیدن "روی ماه" کتاب، باعث شد خوب آلوده بشم، شدییییید!

یه کم سرمو گذاشتم رو میز که خستگیم در بره ، نشد!

زنگ زدم خونه با آبجی کوچیکه حرف زدیم کلللی ؛ این یکی اثر کرد(مثل همیشه) و تا یه ساعت بیدار نگهم داشت ولی بعدش گرسنم شد...

رفتم از بوفه بیمارستان بیسکوییت خریدم ، بازم خوندم تا یه ساعت دیگه که یه نیاز انسانی غریزی دیگه(!) از جا بلندم کرد ...

برگشتم و بازم یه کم خوندم....

واسه شروع بد نبود... 20 صفحه از گوارش هاریسون در عرض دو سه ساعت!


۲ آبان ۱۳۸۸

بخش گوارش

بخش جدید شروع شد ؛ این ماه گوارشم.
22 تا تخت داریم ؛ 2 تا رزیدنت سال یک هستیم با یه رزیدنت سال بالا...
امروز که روز اول بود بد نبود...
این بخش استاجر هم داریم ؛ اینقدر باحاله.... حسشونو درک میکنم کاملا وقتایی که قراره یه مطلبی رو کنفرانس بدن...
بهشون اطمینان خاطر دادم که هدف ، صرفا آموزش و یادگرفتنشونه ، نه چیز دیگه ( حداقل تا زمانیکه استاجر من هستن)
دیروز ؛ روز استرسی بود برام ؛ از بعد از هجرت ، هر retard mense کابوس محسوب میشه... خدا رو شکر که کابوسش امروز تموم شد...
فردا کشیکم...
راستی ؛ همسرم هم خوبه!

چند جمله زیبا:
انسانهای بزرگ ، دو دل دارند: دلی که درد میکشد و بنهان است ؛ دلی که میخندد و آشکار است...
همه دوست دارند که به بهشت بروند ؛ ولی هیچکس دوست ندارد بمیرد!
انسانی که در نبرد زندگی میخندد ، قابل ستایش است.

۱۶ مهر ۱۳۸۸

کشیکهای سال یک

کشیکهای فاجعه ، 32 ساعت از 48 ساعت رو توی بیمارستان گذروندن و تکرار همین شرایط برای 48 ساعت بعدی؛
امید به زندگی م داره به زیر صفر میرسه...
از زور خستگی بغضم گرفته....
و صدای اذان که از نمازخونه بیمارستان به گوش میرسه به ترکیدن بغضم کمک میکنه....

۸ مهر ۱۳۸۸

پراکنده

* از گابریل گارسیا مارکز می پرسند : اگه بخوای یه کتاب صد صفحه ای در مورد امید بنویسی، چی می نویسی؟
میگه: 99 صفحه رو خالی می ذارم. صفحه ی آخر سطر آخر می نویسم : امید آخرین چیزی است که می میرد . . .

* زن زیبا بهتر است یا زن باهوش؟

* چه لذتی داره نفر اول بورد شدن ... ان شاء الله 4 سال دیگه...


۱ مهر ۱۳۸۸

شروع با بخش قلب

* توی باویون نشستم ؛امروز نیم ساعت زودتر اومدم چون میخواستم روز اول بیمارستان جدید، زیاد دیس اُرینته به آناتومی بیمارستان نباشم . بیمارستان به نظرم خیلی بزرگ و تو در تو اومد ؛ دارم سعی میکنم مسیرهایی که برای رفت و آمدم توی بخشها و اورزانس استفاده میکنم ثابت باشه که حداقل خودمو گم نکنم این وسط! چند روز قبل رزیدنت سال چهارمون زنگ زد بهم و بعد از کلی تعریف از کمالات و سوادم (!) گفت که حالا که اینقدر خوبی(!) خودت تنها مریضها رو ببین و روی اومدن من حساب نکن! ضرب المثلش چی میشه؟ با بنبه سر بریدن؟! کاش حداقل میومد ccu رو باهام ویزیت میکرد ؛ اصلا حداقل میومد درب ورودیشو نشونم میداد که من مجبور نباشم روز اول از مریضها آدرس ببرسم!

* در ادامه مشاهداتم ، باید بگم که اینجا شیوع 206 صندوق دار هم به طرز "عجیبی" بالاست!!

* امروز اول مهره! میدونین باید آغاز چندمین سال تحصیلی رو به خودم تبریک بگم؟! ...

۵ شهریور ۱۳۸۸

مشاهدات

1- شیوع rhinoplasty اینجا به طرز "باور نکردنی" بالاست ؛ شاید اگه بگم نیمی از دانشجوها و کارکنان این بیمارستان جراحی بینی انجام دادن ، اغراق نکردم ؛ همه هم مثل هم شده دماغهاشون!

2- کتابخانه مرکزی دانشکده مثل هتلهای شاه میمونه ؛ ساختمانی سفید با گچ بریهای زیبا روی سقفهای بلندش که لوسترهای قدیمی از اون آویزون شده و ایوانی که به باغی زیبا مشرفه... طبقه بالاترش هم سایت کامبیوتره که انصافا خوب بهش رسیدن...

3- جایی که فعلا بانسیونمون اونجاست ، تو حومه شهره ، شبها کاملا میتونم لرزش حرکت کامیون رو روی بالش زیر سرم احساس کنم!
4- هزینه اینترنت اینجا خیلی کمتر از تهرانه؛ کافی نت اینجا ساعتی 400 تومان در میاد ؛ تهران که بودم 5 برابرشو میدادم!

5- امروز صبح یه لحظه که اورژانس خلوت بود ، اومدیم 2 کلمه با همسر اختلاط کنیم که یه دفعه کد اعلام کردن ( وقتی کُد اعلام میشه ؛ یعنی یه جایی از بیمارستان یه مریض نیاز به CPR داره و رزیدنت داخلی و بیهوشی و سوبروایزر و ... باید به سرعت برن اونجا؛ یعنی اصلا شوخی بردار نیست ؛ عددی هم که اعلام میشه ممکنه توی هر بیمارستان متفاوت باشه ، مال ما کد 99 اعلام میشه)... کد 99 به اتاق CPR...کد 99 به اتاق CPR... (همینجور بشت سر هم و استرسی اعلام میکننا!)
تلفن رو قطع کردم و دویدم سمت اورژانس؛ دیدم هیچ خبری نیست!!! رزیدنت سال بالا هم اونجا بود و خلاصه همه دنبال مریض میگشتیم! هرچی هم میبرسیم که کی کد زده ، هیچ برستاری هیچی نمیگه!!! بالاخره معلوم شد که حالا "قراره " یه مریض بدحال بیارن! اینم از اون کارا بودا! با " کد" هم مگه کسی شوخی میکنه؟!!!!!!

6- فعلا با اجازه!

*******************************************************************************

پی نوشت: فهیمه جون ؛ تهران نیستم ؛ داخلی میخونم.

۳ شهریور ۱۳۸۸

شروع رزیدنتی

بعد از یه مدت طولانی، سلام!
از آخرین مطلبی که نوشتم تا الان کللللللی کار کردم!;)
1-عروس شدم!
2-ماه عسل رفتیم (البته چون وقت نداشتیم ، شد هفته عسل!)
3- دوره رزیدنتی شروع شد ؛ همزمان با روز پزشک... تجربه منحصر به فردیه... مریض دیدن رو دوست دارم ولی اینکه بخوام تنها تصمیم بگیرم هنوز برام سخته... البته سیستم بیمارستان آموزشی هم جوری نیست که تنهایی مجبور به تصمیم گیری بشم و تا زمانی که لازم باشه ساپورت علمی میشیم.... بعد از مدتی کار نکردن توی بیمارستان ، امروز بعد از 5 ساعت سر پا ایستادن توی اورژانس ، احساس میکردم استخوانهای کف پام داره میشکنه... کلی مطالب دوره اینترنی داره واسم مرور میشه...
الان تو یه کافی نتم ؛ نزدیک پانسیون محل زندگیمونه... فعلا دسترسی به اینترنتم محدوده ؛ اگه دیر به دیر مینویسم به این علته...
سعی میکنم ماجراهای جالب یا حتی غم انگیز رو بنویسم و همچنین تجربیاتمو به عنوان کسی که بدون گذروندن دوره طرح ، رزیدنت شده... امیدوارم این نوشته ها به درد کسی بخوره...

۹ مرداد ۱۳۸۸

sms میخوام

ساعت 11 صبح جمعه است ؛ از روزهای وسط مرداد ؛ ولی هوا مثل روزهای وسط بهمن سرد شده ، باور میکننین؟ از 2 روز قبل تا حالا اینجور شده. دیشب با پتو هم میلرزیدم... هوای خاصیه...
صدای نم نم بارون و چیک چیک کردنشو خیلی دوسسسسست دارم...
دراز کشیدم ، هنوزم زیر پتو... کتاب نفرولوژی جلوم بازه ، میخوام یه کم "آب و الکترولیت" بخونم ... مبایلم کنار دستمه ... باطریشو تازه عوض کردم ؛ آخیش ؛ حالا راحت میتونم باهاش آهنگ گوش بدم ، بدون اینکه شارژش زود زود تموم بشه:

دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دلم، بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی ، بر زلف او عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من ، غافل شود از یاد من ، قدرم نداند
ای وای اگر از کوی خود، وز رشتهء گیسوی خود ، بازم رهاند...


همینجوووور میخونه و من هم ناخودآگاه غرق فکرای خودم میشم ؛
( اصولا هر وقت که کتاب باز میشه، فکرم هم بازتر میشه!! ;)
میرم به مرداد سال قبل، به فروردین 2 سال قبل ، به اسفند 3 سال قبل ، بعد یه دفعه میام به امسال (فکره دیگه ؛ گاهی هم کاتوره ای حرکت میکنه)

در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
واااااااااای ، ز دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد


نگاهی به مبایلم میندازم که restart شده ! مگه باطریشو عوض کنم نباید خوب بشه کلاً؟!
اوووووووووووووو..... چقددددددر saved sms دارم، نزدیک 1000تا!
فولدر بندیشون هم کردم :
- saved - جوک - رومانتیک - مناسبتها - شهاب
یه چرخی میزنم توشون ...
نیم ساعتی منو به خودش مشغول میکنه .... چقدر خاطره...
کاش sms قطع نبود ؛دلم خاطرهء نو میخواد!
از اینجا میتونید بیوگرافی "مرضیه" (خواننده اصلی این آهنگ) و برخی از آلبومهاشو ببینید

۶ مرداد ۱۳۸۸

توفیق اجباری!

دلشوره دارم...
بیشتر از 2 ساعت تو رختخواب غَلت زدم ولی خوابم نبرد...
هنوزهم ( یعنی حتی بعد از هجرت!) با "شب" همون مشکل رو دارم!


امروز مطلب جالبی خوندم اینجا با عنوان ِ :
Search engine as a diagnostic tool in difficult immunological and allergologic cases : is Google useful?

خلاصه مطلب این بود که 45 مورد بیماری رو بطور رندوم انتخاب کردن ، و از 3 گروه خواستن که با کمک داده های گوگل ، تشخیص صحیح را بدهند. گروه a افراد ماهر در پزشکی بودند با سطح ابتدایی معلومات کامپیوتری ، گروه b دانش متوسط پزشکی داشتند به همراه آشنایی بیشتر با کامپیوتر و موتورهای جستجوگر، گروه c جستجوگرهای ماهری بودند.
نتیجه این شد که 86% گروه b ؛ 66% از گروه a ؛ و 64% از گروه c تشخیص صحیح دادند.
نتیجه علمی :
This Google-based search was useful to identify an appropriate diagnosis in complex immunological and allergic cases. Computing skills may help to get better results.
نتیجه اخلاقی :
مقاله بخونم شبها، که یادم بره که شبه...!

۲ مرداد ۱۳۸۸

یاد آوری

نمیدونم چرا ؛ ولی میبینم که از بعد از ازدواجم کمتر اینجا مینویسم...

واسه بعضیها ازدواج میشه مثل هجرت پیامبر!! یعنی چی؟ یعنی میشه مبدا تاریخ!
توی همه حرفهاشون میگن : قبل از ازدواجم اینجور بود ... بعد از ازدواجم فلان کارو کردم ...
(یه چیزی تو مایه های قبل و بعد از انقلاب که از بس شنیدم ، با شنیدنش کهیر میزنم! :))

این روزها (البته بدون توجه به زمان ازدواجم!) نیاز داشتم کسی این نکات رو بهم "یادآوری" کنه!


با دقت لباس بپوشید ؛ دنیای کار و تجارت تا حد زیادی روی این مسأله میچرخد ؛ اگر مثل یک فرد موفق لباس بپوشید دیگران هم مثل یک فرد موفق با شما برخورد میکنند.
مثل برنده ها بیندیشید؛ مردم همیشه از افراد موفق تبعیت میکنند ، نه منفی باف!
همیشه دلیل انجام هر کار و نتیجه ای که از آن میخواهید را به خاطر داشته باشید.
منظم باشید و در کار خود برنامه داشته باشید.
غر نزنید ؛ مسخره نکنید!
مودب باشید ؛ مردم در مورد ما با نحوه برخوردمان با آنها قضاوت میکنند.
روی انتقادات دیگران فکر کنید و توصیه ها را نادیده نگیرید.
الگو باشید ؛ کارها را طوری انجام دهید که انتظار دارید دیگران انجام دهند ؛ اگر همیشه در کارهایتان نمونه باشیددیگران نیز به عنوان یک سرمشق از شما پیروی میکنند.
وقتی همه قدمها را بردارید ، تنها مانع موفقیت شما نداشتن مهارتهای ارتباطی است ؛ خود را در یک جلسهء کاری تصور کنید ،رئیستان از شما نظرخواهی میکند ، شما "دقیقا"ً میدانید چه باید بگویید تا مشکل حل شود اما در بیان آن عاجزید؛ صدایتان و کلماتتان هیچ کدام یاریتان نمیکند... اینجاست که همه کم کم از شما دوری میکنند. پس یاد گرفتن مهارتهای ارتباطی از اصول اولیه است.
صبووووووور باشید! رسیدن به موفقیت نیازمند گذر زمان است.
همیشه سطح دانش خود را بالاتر از دیگران نگه دارید تا موفق شوید.

۱۷ تیر ۱۳۸۸

به بهانه ء پس از انتخابات!



هر جا که میری بحث سیاسیه.... و خدا رو شکر که همه هم صاحب نظرن!
کلا زیاد بحث تحلیلی نیست؛ یه جور تخلیهء اطلاعاتیه که از صبح خوندن و تو مخشون جا دادن واسهء همین بحثها که جلوی جمع کم نیارن و "خفن" به نظر برسن...
اصلا شاید زیاد هم دقت نمی کنن که کی چی میگه، فقط منتظرن که حرف یارو تموم شه که اینا شروع کنن!
- آقا همش کشکه ؛ سیاه کاری خودشون بوده که مردم رو بکشونن پای صندوق ؛ وگرنه همشون سر و ته یه کرباسن و دستشون تو یه کاسه است!
- نه آقا ؛ اختلافاتشون بیخ پیدا کرده ؛ سر اینکه کی بیشتر بخوره دعوا شده ...
- ملت ، کیلویی چند؟!
- همون اوایل جنگ ، سال .... بود فکر کنم ،من به بهتون گفته بودم ؛ نگفتم آقا ...؟ (رو به یکی از حاضرین میکنه و تاییدی برای ادامه حرف میگیره) گفتم که اینا آبشون با هم تو یه جوب نمیره!
- گرد و غبار تهران هم بد جوری کمکشون کرده ها ؛ تعطیل رسمی اعلام کردن که روز ... تیر ، تهران خلوت باشه و دوباره شلوغ نشه...

تعریف لغت سیاست:

در ریشهٔ عربی: رام کردن اسب
در لغت: خط ‌مشی یا خط سیر و راهی که انسان پیش‌رو دارد
در انگلیسی: (politics) برنامه، شیوهٔ عمل، اصول و قواعدی اساسی، اصول راهنما و...
در اصطلاح عام: روند و انجام تصمیم گیری‌ها برای هر گونه گروه است؛ از قبیل حکومت ها و کشورها، نهادهای سازمانی ، دانشگاهی، دینی و دیگر نهادها...
در اصطلاح خاص : روند و انجام تصمیم گیری‌ها برای حکومت‌ها و کشورها
درعلوم سیاسی دارای معانی دیگری نیز هست.(1)
سياست در نخستين تعريفها از زبان «افلاطون» و «ارسطو» به نيكي كردن و خدمت به مردم و رساندن جامعه به سعادت و رستگاري معين شده است.
درتعريفي است كه «اسوالداشينگلر» درباره سياست نموده است گفته شده:
سياست عبارت است از تشخيص هدف كه شخص سياستمدار تشخيص داده و به دست آوردن آن با هر وسيله‏اي كه ممكن است.(در اين تعريف خبري از خير و سعادت، بلكه انسانيت دركار نيست و مطابق همين تعريف مي‏توان حيوانات درنده را كه با درندگي محيط پيروزي ايجاد مي‏كنند، سياستمدار ناميد)

از سویی هارولد لاشکی در تعریفی بسیارموجز این علم که نه این فن را اینگونه تعریف میکند:
دانستن اینکه چه کسی می‌برد، چه می‌برد، چه موقع میبرد، چگونه میبرد، و چرا میبرد!

سیاست واژه عجیب و غریب و یا نا آشنایی برای هیچ کدام از ما به نظر نمی رسه ولی احساسي كه از اين همه پراكندگي و تنوع از مفهوم «سياست» در ذهن پيدا مي‏شود، دليل بر وسعت و گستردگي اون داره...
سیاست بر تمام ابعاد زندگی ما حتی توی جزئی ترین بخشهایی که فکرشم نمیکنیم حضور داره ؛ زمانیکه میخوایم با کسی صحبت هم کنیم ؛ مهمه که چه سیاست و تدبیری رو اتخاذ کنیم ...


شاید معتدل‏ترين تعريف «سياست» تعريفي باشه كه از سياستمدار حرفه‏اي معروف، «جان اف كندي» نقل شده:
سياست ميدان مبارزه‏اي است كه در آن انسان بايد هميشه مراقب باشد و ببيند اگر رسيدن به «مصلحت درجه اول» ميسر نيست، «مصلحت درجه دوم» را بيابد. در واقع سياست عرصه‏اي است كه پيوسته انسان بايد بين دو خطا، كوچكترينش را انتخاب كند...

در پایان، مطلب جالبی را که در اینجا خواندم بگم؛ نتیجه گیری با خودتون:

در جنگ جهانى دوم وقتى كه قواى متحدين (آلمان و ايتاليا و ژاپن ) فرانسه را كه جزء قواى متفقين (انگليس و فرانسه و آمريكا و شوروى ) بود، شكست دادند و در جولاى سال 1940 ميلادى انگلستان در ميدان نبرد جهانى با دشمن پيروزمند، تنها ماند، در پاريس كنفرانس سرى بين سه نفر از سران جنگ جهانى (يعنى بين چرچيل رهبر انگلستان ، و هيتلر رهبر آلمان ، و موسولينى رهبر ايتاليا در قصر فونتن بلو به وجود آمد، در اين كنفرانس ، هيتلر به چرچيل گفت : حال كه سرنوشت جنگ ، معلوم است و بزرگترين نيروى اروپا و متفق انگليس يعنى فرانسه شكست خورده است ، براى جلوگيرى از كشتار بيشتر بهتر است ، انگلستان قرداد شكست و تسليم را امضاء كند، تا جنگ متوقف شود و صلح به جهان باز گردد. چرچيل در پاسخ گفت : بسيار متاءسفم كه من نمى توانم چنين قراردادى را امضاء كنم ، زيرا هنوز انگلستان شكست نخورده است و شما را پيروز نمى شناسم ، هيتلر و موسولينى از اين گفتار ناراحت شده و با او به تندى برخورد كردند. چرچيل با خونسردى گفت : عصبانى نشويد، انگليس به شرط بندى خيلى اعتقاد دارد، آيا حاضريد براى حل قضيه با هم شرط ببنديم ، در اين شرط هر كه برنده شد بايد بپذيرد، سران فاشيست و نازيست (هيتلر و موسولينى ) با خوشروئى اين پيشنهاد را قبول كردند،
در آن لحظه هر سه نفر در جلو استخر بزرگ كاخ نشسته بودند،
چرچيل گفت : آن ماهى بزرگ را در استخر مى بينيد، هر كس آن ماهى را تصاحب كند، برنده جنگ است ، هيتلر فورا پارابلوم خود را از كمر كشيد و به اين سو و آن سوى استخر پريد و شروع به تيراندازيهاى پياپى به ماهى كرد ولى ، سرانجام بى نتيجه و خسته و درمانده بر صندلى خود نشست ، و به موسولينى گفت : حالا نوبت تو است . موسولينى لخت شده به استخر پريد و ساعتى تلاش كرد او نيز بى نتيجه ، خسته و وامانده بيرون آمد و بر صندلى خود نشست . وقتى كه نوبت به چرچيل رسيد، صندلى راحت خود را كنار استخر گذاشت و ليوانى بدست گرفت ، در حالى كه با تبسم سيگار برگ خود را دود مى كرد شروع به خالى كردن آب استخر با ليوان نمود، رهبران آلمان و ايتاليا با تعجب گفتند: چه مى كنى ؟ او در جواب گفت :من عجله ای براى شكست دشمن ندارم، با "حوصله" اين روش مطمئن خود را ادامه مى دهم ، سرانجام پس از تمام شدن آب استخر، بى آنكه صدمه اى به ماهى بخورد، صيد ازآن من خواهد بود!....

۷ تیر ۱۳۸۸

پراکنده

nیه سری حرف:

1- آزاده جوووونم ، بعضی جمله ها رو باید چند بار بشنوی که ملکه ذهنت بشه؟! اشکال نداره ؛ می ارزه چون اگه جلوي اشتباهات رو نگيري، اونها جلوت رو خواهند گرفت!

2- سلام اي کهنه عشق من که ياد تو چه پا بر جاست
سلام بر روي ماه تو عزيز دل سلام ازماست

3- دوست دارم بدونم به چی فکر میکنین الان ...

4- راستی ؛ "شب بخیر"های مجازی ، قدرت "بخیر" کردن هیچ "شبی" رو دارند؟

۳۱ خرداد ۱۳۸۸

بازگشت به خلوتگه خویش

یه مدتی اینجا نبودم ؛ خودم هم نمیدونم کجا بودم...
اتفاقات زیادی افتاد:
به همسفری همراه و یاری یاور برای یک عمر ، "بله " گفتم ؛ به امید فرداهایی زیبا و رویایی در کنار هم...
انتخابات و عواقبش را شاهد بودم و نتایجی که میتوان از آن گرفت ...
و یکسری حوادث کوچک که درسهای بزرگی برایم به همراه داشت؛ که در هیچ کتابی نگاشته نمیشود و در هیچ مکتبی آموزش داده نمیشود...
بعد از همه اینها برگشتم...و میدونید از خدا چی میخوام؟
اینکه: کاش گاهی هیچی نمی فهمیدم...
کاش میشد گاهی احمق تر از همیشه رفتار کنم...
کاش گاهی بتونم فقط لبخند بزنم ...
کاش دل نگرانیهام متفاوت از چیزهایی بود که الان است...
کاش شاد کردنم اینقدر ساده نبود...
کاش یار کنارم بود...

۱۸ خرداد ۱۳۸۸

مستی


این روزها ، دلم مست و حیران میزند ...
به گمانم دو سه پیمانه بیش خورده است !

این جنون است یا شور؟
عشق است یا هیجانی در عمق جانم به هوای تغییری نو؟
پناه میبرم به خداوند شکافنده اسرار ، از این شیدایی...

۱۴ خرداد ۱۳۸۸

مناظره

مناظره دیشب آقای موسوی-احمدی نژاد نظر میلیونها بیننده رو در سراسر ایران و بسیاری تحلیلگران رو در سراسر دنیا به خودش جلب کرد.
متن کامل مناظره رو میتونید از خبرگزاریها ببینید مثل اینجا.
تحلیلها و نقدهای بسیاری هم توی همین مدت کم و با وجود تعطیلی مطبوعات بخاطر 14 و 15 خرداد نوشته شده که با یه گوگل کلی چیز دست آدم میاد. (1 2 3 و...)
و اما برداشت شخصی من:
به وضوح در جای جای مناظره میشد دید که آقای احمدی نژاد کم آورده بود و به همین دلیل با بیانی متفاوت از اونچه که از یه رئیس جمهور انتظار میره (و البته بیان آشنا برای خودشون که حتی در اجلاسهای خارج از ایران هم از اون استفاده میکنند) به سیم آخر میزد...
شاید به همین دلیل با به کار بردن اسامی افرادی مثل خاندان هاشمی که در بین مردم به استفاده از ثروتهای دولتی کاملا شهره هستندو بدگویی از اونها و جمع بستن کل اون افراد با آقای موسوی قصد داشت ذهنها رو منحرف کنه ...
هر کسی که از عمل نادرستی در گذشته انتقاد میکنه، دلیلی بر خوب بودن خودش نیست!!
و یه مطلب دیگه: نمیشه اقدامات دوران نخست وزیری موسوی رو بهیچ وجه با این زمان مقایسه کرد ... ساختار قدرت در اون دوران جوری بود که آقای خمینی هم رهبر بود هم رئیس جمهور هم نخست وزیر هم ...
ضمن اینکه خود آقای احمدی نژاد هم برنامه ای ارائه ندادندومن پاسخی به انتقادات وارده به دولت متبوعشون نشنیدم...
خیلی از چیزهایی که میخوام بگم رو بقیه گفتند و من دیگه دوباره گویی نمیکنم...
راستش من فکر میکنم در ورای این انتخابات در واقع میشه این نتیجه رو گرفت که همچنان رای مردم کنونی ایران به رفراندوم فروردین 58 " آری" خواهد بود؟
و اینکه چقدر مردم عقلانی تصمیم میگیرند و چقدر احساسات توی رای دادن دخیله...

مناظره محسن رضایی با احمدی نژاد هم بسیار تماشایی خواهد بود؛ اینبار طرف صحبت احمدی نژاد کسی خواهد بود که "میر حسین" نیست...!

۱۲ خرداد ۱۳۸۸

تپلی + خنده از ته دل!


که مازندران شهر ما یاد باد همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گل است به باغ اندرون لاله و سنبل است
گلاب است گویی به جویش روان همی شاد گردد ز بویش روان
هوا ....... و زمین پرنگار نه گرم و نه سرد و همیشه بهار

(جای خالی شعر رو یادم نمیاد)


دراز کشیدم تو بالکن و از اون بالا ، پایین توی حیاط رو تماشا میکنم ...
سر ظهره و همه خوابن... همه بجز من و بردیا... و البته مبایلم که خبر میده یکی دیگه هم بیداره...
داره شن بازی میکنه ... میشینه روی زمین ، دمپایی هاش رو در میاره و توشون رو پر از شن میکنه و میریزه روی سر و صورتش... .
گهگاهی هم خودش رو میخارونه... ای جووووون... فکر کنم اُکسیور گرفته، جوجو... البته خودش نمیدونه که ... فکر میکنه مشکل از شلوار قرمز جدیدشه و مدام بهم میگه : آجی، شَبالَمو درست کن!
میره روی یه بلوک سرپا می ایسته که دستش به دستم برسه (از حیاط به بالکن طبقه دوم!) و بتونه شکلاتی که توی دستشه بهم بده : آجی ، بگیر...



شهاب تیام هم هر از گاهی آهنگهای پرمفهوم (!) و خاطره انگیز میخونه ها!
- از اون بالا کفتر می آیه ... یک دانه دختر می آیه...
- ضربان قلب من تند میزنه ؛ میخواد آروم بزنه ؛ نه دیگه نمیتونه ....


یکی از دوستان مدتی قبل یه سی دی داد بهم ؛ که آهنگی از مهستی که دوست داشتم توش بود:
به من نگاه کن واسه یه لحظه نگات به صد تا آسمون می ارزه
من از خدامه بکشم نازتو تا بشنوم یک لحظه آوازتو...
اون موقع فقط همون یه آهنگ و یه فُلدر دیگه رو گوش میدادم ... چند وقت پیش گفتم یه مروری کنم ببینم توی این سی دی دیگه چه آهنگهایی هست...
یعنی یه نوستالژی به تمام معنا بید ،ها!
شعرهای قدیمی معین که تو عروسی بچه های عمه خدیجه میشنیدم ... از همون عروسیها که شعرِ " مرد دریا تویی ، دختر کارون منم" رو یه مرد با صدای کلفت به عنوان خواننده میخوند!... همون رقصهای دسته جمعی فامیل...
آهنگهایی که آبجی کوچیکه وقتی بچه تر(آخه هنوزم به نظرم کوووچیکه) بود با اون زبون شیرینش که کلمات رو هم درست ادا نمیکرد، میخوند و باهاشون میرقصید ، اون هم از اون رقصهای ابتکاری خودش، از اون مدلهایی که زانوها رو یکی در میون باید به زمین بزنن! ( دست خودش نبوده که ؛ همین کارا رو کرده که بردنش شریف دیگه! :))
پشت درهای بسته ... عاشق دل شکسته ...
داره هوای خوندن ... با تو عزیز خسته...
خلاصه اینکه "بقیه " آهنگهای اون سی دی بیشتر از آهنگی که دوستش داشتم موجبات مسرت ما را فراهم آورد!


بیب بیب... مگه این sms ها میذاره آدم یه کم متمرکز بشه روی "یاد ِ اَیامی " ؟!
آخه زیبایی این sms ها اونقدر بیشتره که دیگه جایی برای فکر کردن به گل و بلبل و ... در خاطرم نمیذاره...


تو رژیمم ... گرسنمه... سرم هم درد گرفته...
یکی از بزرگترین لذتهای زندگیم اینه که بتونم هر روز کُللی شیرینی خامه ای بخورم و تپل نشم ... شیرینی های خوشمزه ؛ از همونها که یه بار به هوای خریدنشون رفتم ته سهروردی و آخرشم نفهمیدم بالاخره آدرسش کجاست ولی پیداش کردم و اون موقع هم با اینکه توی رژیم سفت و سخت بودم (!) ولی همشو یه دفعه خوردم و چققققققدر هم که چسبید...
اصلا کی گفته که همه باید لاغر باشن ؟ کاشکی یه روزی هم تپلی مُد بشه با یه عالمه خندهء زیاد از ته دل...
ای خدا ؛ یعنی میشه؟!;)

۸ خرداد ۱۳۸۸

خدای خوب و مهربونم ...





اِنه لا ییاٌس مِن رَوح الله الا القومُ الکافرینَ

یکی از اون جملات مفید کتاب دینی دبیرستان که بارها و بارها کمکم کرده توی زندگی،
چه وقت خوشی و چه ناخوشی بهم آرامش میده،
قوت قلب میده...
مطمءنم میکنه که همیشه و همیشه میتونم به لطفش امیدوار باشم...
تا ابد تنهام نمیگذاره...

۶ خرداد ۱۳۸۸

بردیا



اونجوری نگاهم نکن ؛ دیوووووونه میشم...

۴ خرداد ۱۳۸۸

کاش من هم یک وزیر بودم!


داریوش قنبری با انتقاد از اينکه نامي از ايران دربین 200 دانشگاه هاي برتردنیا نيست، در اين رابطه از وزير علوم توضيح خواست.
و بشنوید پاسخ وزیر علوم را:

"اينکه يک نماينده مجلس از تريبون اينجا اعلام کند دانشگاه ها افت داشته اند درست نيست و موجب ناراحتي(!) دانشگاه ها خواهد شد و من نمي توانم در صحن علني پروژه هايي را که در دست داريم بيان کنم و اگر جلسه علني نبود آن را اعلام مي کردم." (!!!)

همممممم...
پس پروژه هایی برای بهبود اوضاع علمی دانشگاههای کشور وجود داره که قراره مثل توووپس( همان توپ سابق) صدا کنه و یک دفعه رتبه دانشگاههامون رو تا این حد بهبود ببخشه؛

آخ جوووون! اونجوری دیگه هیچکس جلودارمون نیست ...

شنیده بودم که یکی از طرحهای بسیار موفق اقتصادی دولت نهم ، طرحهای زود بازدهش بوده که منجر به دست یابی به تمام اهداف رشد اقتصادي بالا، افزايش جهشي بهره وري، ارتقاي شاخص هاي توسعه انساني و کاهش بيکاري و ... شده ؛ و بسته پیشنهادی که قرار بود رئیس جمهو ایران ارائه کنند نقش مهمی در حل بحران اقتصادی دنیا خواهد داشت ؛ ولی فکر نمیکردم بتونیم در حوزه ای غیر از حوزه تخصصی دولت نهم (یعنی اقتصاد!) طرحی ارائه بدیم که روحيه تفکر علمي و پژوهشي رو به دانشگاهها برگردونه.


اصلا کی گفته که زمينه نوآوري و اختراع در کشورهايي شکوفا مي شه که سرمايه گذاري در تحقيق و آموزش با وضعيت فعال اقتصادي همزمان بشه؟!

اصولا "سیاست توام با عطوفت" یعنی همین ؛ باید به احساسات و دغدغه های بقیه بها داد و در سالروز فتح خرمشهر که همه شادن، صحبتهای ناراحت کننده نگفت! (یارِ شاطرباش برادر ؛ نه بارِ خاطر!)

خدای من!
اگه اون طرح رو در صحن علنی مجلس اعلام میکردند و قضیه " لو" میرفت ، ممکن بود خارجیهای بی همه چیز بخصوص آمریکاییها(!) از جاسوسهاشون بخوان که متن صحبتهای وزیر روبراشون ترجمه کنند واینجوری اَزَمون تقلید کنند (نمیبینید که همه دانشگاهاشون با همین تقلب بازیها همش اوله؟!) و نتیجه اینهمه تعمقات و فسفر سوزوندن به باد میرفت...


نمیدانم خواب تشريف دارند يا خودشان را به خواب زده اند ولی خوب میدانم کسي که خود را به خواب زده باشد بيدار کردنش مشکل است...

۱ خرداد ۱۳۸۸

رفع خستگی!

مردان در صيد عشق ، به وسعت نامتناهي نا مردند: گدايي عشق ميکنند تا وقتي که مطمئن به تسخير قلب زن نشده اند؛ اما همين که مطمئن شدند ، مردانگي را در کمال نامردي به جاي مي آورند
(دکتر علي شريعتي)

تفاوت بين نابغه و کودن بودن در اين است که نابغه بودن محدوديت هاي خودش را دارد!
(آلبرت انيشتين)


عيب کار اينجاست که من "آنچه هستم" را با "آنجه بايد باشم" اشتباه ميکنم ، خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم ؛ در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم...
(شاملو)


آهنگِ نکن ناز (گیلکی):
گوش کنید



پانوشت: خواهشا اینقدر از جمله اولی به این نتیجه نرسید که در مورد خودم بوده ؛ یا شکست عشقی داشتم و الان دپرسم و غیره! صرفا نقل قولی بود از جایی؛ که البته گاهی میبینم در مورد برخی افراد به حقیقت میپیوندد!
باور کنید حالم خوب خوبه... به جاش آهنگ به این زیبایی رو بچسبید!

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

اسم

من فکر می کنم اسم ها روی شخصیت آدمها تاثیر میگذارند...
حال چطور؟!
قبل از شروع لازم است که یه مطلبی را توضیح دهم . مقصودم این نیست که کسی که فرضا اسمش محمود است ، همیشه مورد ستایش است (معنای اسمش) و یا اینکه همه کسانی که مثلا نامشان محمود است خصوصیات شبیه هم دارند!!
مقصودم این است که وقتی پدر و مادر اسمی را برای فرزندشان انتخاب می کنند احتمالا آن صفت و معنای خاصی که در اسم بوده ، در نظر والدین ، صفت درخور احترامی بوده و یا تداعی کننده شخص یا موضوع یا خاطره مهم یا جالبی در ذهنشان بوده ... در نتیجه با انتخاب آن اسم روی فرزند خواسته اند آن موضوع مهم را حفظ کنند... پس دور از ذهن نیست که در تربیت فرزند هم همان علائق را به کار گیرند...
در واقع ، این نام یک نماد است از تمایلات والدین ، از سلیقه شان ، از رویاهای شخصی خود ، از خواسته هایشان از فرزند آینده ...
مانند خانواده ای که در تعیین اسم فرزندش ملاک را خاص و منحصر و باکلاس بودن آن اسم بین اسامی رایج در آشنایان میداند ؛ احتمالا در تربیت فرزند هم رویه ای اینچنین در پیش می گیرد ...
خانواده ای که عقاید مذهبی در نظرش بسیار مهم است ؛ خانواده ای که به پیشینیان خود میبالد ؛ خانواده ای که ...
از سویی در آینده با بزرگتر شدن فرزند ؛ زمانی که به سنی رسید که به اسمش و معنی آن توجه می کند ، زمانی که میفهمد نامش وسیله ای برای تمایز او و استقلال هویتش است و از صدا شدن اسمش توسط دیگران لذت می برد و شیوا ادا شدن اسمش را ملاکی از دریافت احترام از سوی اطرافیان میداند ؛ زمانی که به دنبال معنی اسم خود در فرهنگ لغت میگردد و تا حدی نسبت به نامش تعصب دار می شود و آن را جزئی از "منِ" خود میداند ، باز هم این حقیقت پررنگ تر و این موضوع جدی تر می شود...

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

مهم است یا نه؟

بنده خدایی میگفت: خیلی مهم نیست کسی نوشته ها را بخواند یا نه ؛ مهم این است که حرفی برای گفتن باشد ، نه گوشی برای شنیدن.
موافق نیستم!
چون:
همه ما وقتی که می نویسیم ، رو به مخاطب مینویسیم ،آگاهانه یا نا آگاهانه ، خواسته یا ناخواسته فعلهای جملاتمان رو به مخاطب است ، ولو مخاطب نامرئی ، ولو مخاطب خیالی. سیستم آمارگیری اش را نگاه میکنیم ؛ پس حتما مهم است! نمیتوانم خود را به وارستگی بزنم! رو راست باشیم ؛ مگر چه اشکالی دارد بقیه بدانند برایمان مهم هستند؟ مطمئنا چیزی از جلال و جبروت خود ساخته مان کم نمیشود و نتیجه ای به جز صفا و صمیمیت نخواهد داشت.
وقتی بدانیم نوشته هایمان را کسی میخواند یکسری مسائل را رعایت میکنیم ... هرچند کاملا عقیده دارم که وبلاگ ، شخصی است و محلی برای بیان آنچه در ذهنم و قلب نویسنده اش می گذرد ؛ ولی در نظر بگیرید خانه خودتان را – که امن ترین و راحت ترین جای دنیاست – وقتی خودتان تنها هستید یا زمانیکه یکی از اعضای خانواده یا دوست بسیار صمیمی یا همسرتان حضور دارد... از حضورشان لذت میبرید ولی مطمئنا وقتی آنها هستند حداقل ظرف غذایتان را نشسته روی میز آشپزخانه نمیگذارید ( البته بسته به جایگاه آن فرد رعایت مسائل خاصی را میکنید)... آزادی فردی تان چندان محدود نشده و خود خواسته یک چیزهایی را رعایت میکنید... چرا؟ حتما لذتی دارد دیگر!
وقتی بدانم چند نفر و از چه دسته آدمهایی نوشته هایمان را می خوانند سعی میکنیم ضمن اینکه همچنان هرآنچه دلمان میخواهد و در ذهنمان میگذرد و به نوعی مشغولیت آن روزها و شبهایمان است را بگوییم ؛ ولی گاهی در بیان مطالب و یا نوع نوشتن به فراخورنوع مخاطب که قابل احترام است و دوست دارد جان کلام را دریابد تغییراتی ایجاد میکنیم ... نمیشود فقط " گفت " و دیگر هیچ! گاهی مهم است چگونه بگوییم و لازمه آن وجود و شناخت کلی مخاطب است.

(می خواهم کمی از بحث اصلی خارج شوم ؛ یک مطلب دیگر را هم لازم میدانم ذکر کنم ؛ چون در باور "اغلب" ما از کودکی چیزهایی خلاف این کاشته اند( این "اغلب " که میگویم ، منظورم اکثر افرادی است که در جامعه آماری پیرامون خود با آنها برخورد دارم)

در جایی به نقل از آدام اسمیت از طرفداران نظام اقتصاد آزاد در کتابش تحت عنوان نظریه اقتصاد اخلاقی خواندم : هرگز ندیده ام کسانی که برای نفع عموم به تجارت روی آورده اند ، چندان کار نیکی انجام داده باشند!
نمیتوان گفت : من مینویسم چون باید گفت ، مینویسم برای دل خودم ؛ برای اینکه حرف حق گفته باشم ، و مهم نیست کسی بشنود یا نه!
میدانید... کسی (به جز معصومین ) صرفا در راه رضای خدا کاری نمیکند... باور کنید ... خیلی از اوقات دانسته یا ندانسته عبادت میکنیم برای رسیدن به هدفی ، مثل لحظاتی تفکر و سکوت ، وصل شدن به قدرتی که همواره منارمان باشد و آرامش بگیریم و از حمایتش برخوردار باشیم ، از ما راضی باشد که ....
خواهشا بیایید رو راست باشیم!
وقتی کار خیری انجام میدهیم در ظاهر اینطور است که میخواهیم کمک کنیم که دیگران شاد شوند ، ولی در واقع برای خودمان کار کرده ایم چون "حتما" از شادی دیگران احساس خوبی در دل ما ایجاد میشود و از احساسی که بعد از بخشیدن نسبت به خودمان داریم لذت می بریم که البته در نهایت این خودخواهی ما باعث نوع دوستی هم شده و نفعی دو جانبه به همراه داشته... که این نه تنها از نظر من اشکالی ندارد بلکه کاملا هم قابل قبول است.
این بار وقتی کاری انجام میدهید ؛ رک و راست ، بی رودربایستی ؛ به دور از ژست ها و نقاب ها ، به آن هدف اصلی ِ اصلی ِ اصلی فکر کنید...
باز هم از همان نویسنده قبلی: او معتقد بود که صفاتی مثل سود پرستی ، شهرت طلبی ، قدرت طلبی الزاما رذائل اخلاقی نیستند بلکه در یک مکانیسم رقابتی و آزاد ، اینها فضائل اخلاقی می توانند باشند.اگر ساختار رقابت و اقتصاد آزاد حاکم باشد منافع فردی با منافع جمعی ناسازگار نمیباشد.

شاد و پیروز باشید.
***************************************************************
دوستی جوابی خطاب به این پست نوشته اند که میتوانید از اینجا ببینید... و این هم عین پاسخ من:
1- اولا بسيار ممنون که اين تبادل نظر رو به زيبايي ادامه ميديد؛
2- مثالي که فرموديد در مورد گاليله بود که خدماتش به بشر جاي تقدير دارد ؛ آن چيزي که مد نظر من است زندگي در جهتي است که کسي که حرف صحيحي را ميگويد از راه صحيحش بگويد ... در اينکه او حرف درستي ميگفته جاي شکي نيست و حتي "اصرارش" بر اثبات آنچه که صحيح ميدانست بسيار بسيار جاي تقدير دارد و شايد در آن زمان نوع بيان بهتري نمي يافت ؛ ولي اين مثال را هم ببينيد : اگر هرکس بخواهد بدون توجه به مخاطب ، حرف حق را هرطوري که خود صلاح ميداند بگويد ، نتيجه ميشود کاري که آقاي احمدي نژاد دز اجلاس دوربان انجام دادند: در حق بودن حرفشان شکي نيست ولي در نوع بيانش بسيار جاي بحث است. در وبلاگ دوستي اين بحث را انجام داديم که متن نوشته ايشان را ميتوانيد از اينجا ملاحظه بفرمایید. دو سه پست بعدي نويسنده هم به نوعي در ادامه اين مطلب و مرتبط با آن است.
3-(انتظار ندارم" کسي با من موافقت کند (ولي اين به اين معنا نيست که "دوست نداشته باشم" کسي موافقم باشد
4-اين بحث علت نگاه کردن به سيستم آمار هم از طرف شما يک مدعاست؛ براي اثباتش که آيا بقيه هم به همين دليل که فرموديد اين کار را ميکنند نياز به يک مطالعه آماري ديگردارد.
5- در ( عدم توجه به اين جمله ما رو به سمت عوام گرايي مي بره. ما دهن بين مي شيم. ما طوري فکر مي کنيم که شنونده دوست داشته باشه و اين مرگ آزاد انديشيه) از فني استفاده کرديد که چند سطر قبلتر از اون به عنوان سلاح به گوشه رينگ بردن حريف براي بذيرش ادعا نام برده بودبد .... ضمن اينکه اصلا قصد نداشتم در نوشته ام از "مرگ آزاد انديشي " دفاع کنم و نميدونم از کدوم قسمت نوشته اين مفهوم به ذهنتون منتقل شد و اينکه آيا بقيه کساني هم که اين نوشته رو بخوننند همين مفهوم رو برداشت ميکنند يا نه نميدونم.
6-ظاهرا چندين مورد نگفته هم باقي مونده ... اميدارم بعد از بهبود دستتون براي تايب؛ اگه مطلب ناگفته مهمي هست گفته بشه.

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

سینوهه - 2

ادامه بخشهایی از کتاب سینوهه:
* من می اندیشیدم که اگر روزی فرعون به من بگوید : سینوهه ، تو علومی که فرا گرفتی به من بده و مردی نادان باش و من در عوض تاج سلطنت خود را به تو میدهم ؛ من این معامله را قبول نمی کردم زیرا میدانستم زندگی کردن با نادانی – ولو، انسان ، فرعون باشد – بدون ارزش است. ولی اگر "مریت" به من میگفت : سینوهه ، تو علوم خود را به من بده و پس از آن مردی نادان باش و در عوض من همه شب با تو خواهم بود ؛ من این معامله را می پذیرفتم ؛ زیرا می دانستم بزرگترین سعادتها به سر بردن با زنی است که مرد او را ، و او مرد را ، دوست داشته باشد....

* به "مریت" گفتم : برای من شراب دم تمساح نیاور ؛ زیرا نه معده من قادر به تحمل این مشروب است و نه سرم... مریت صورت مرا نوازش کرد و گفت: سینوهه ، مگر من خیلی پیر و فربه شده ام که تو وقتی به من میرسی در فکر معده و سر خود هستی؟! زیرا وقتی مردی زنی را دوست می دارد نه فکر معده را میکند و نه فکر سر را. لیکن وقتی محبت از بین رفت آنوقت مرد به غذا و آشامیدنی ایراد میگیرد و می گوید این غذا لذیذ نیست یا سنگین است و آن آشامیدنی برای معده من ضرر دارد و تولید سردرد میکند!
خندیدم و گفتم: مریت؛ تصدیق کن که من دیگر مرد جوان سابق نیستم و مرور سنوات مرا مبدل به مردی جاافتاده کرده و معده یک پیرمرد دارای قوه معده یک جوان نیست....
مریت گفت: تو پیرمرد نیستی! برای اینکه به محض دیدن تو من مایل شدم با تو تفریح کنم ؛ و اگر پیرمرد بودی این تمایل در من بوجود نمی آمد و سلیقه زنها در این خصوص اشتباه نمیکند...

* مریت گفت: سینوهه؛ با اینکه میفهمم تو دروغ میگویی ، از دروغ تو لذت می برم .... زیرا هرچه به نفع عشق باشد ، ولو دروغ ، لذت بخش است.

* اگر من می دانستم که " تهوت" فرزند من است ، طوری دیگر عمل می کردم زیرا یک پدر بخاطر فرزند خود کارهایی می کند که برای خود انجام نمی دهد...

* گفتم : نه ؛ من از نزد تو نمی روم برای اینکه گوئی هنوز ظرف سرنوشت من لبریز نشده است و باید از اینکه هست بیشتر پر شود....وانگهی ؛ رفتن آسان است و همه میتوانند بروند ولی گاهی "ماندن" احتیاج به "همت" دارد و اگر تو دیدی که من حرفهائی به تو زدم که جنبه نکوهش داشت ، ناشی از درد درون من بود...

پایان

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

19-22 اردیبهشت


1- not only شمال ایران در این فصل سال بسیار زیبا و رویایی است ؛ but also شمال تهران هم مناظر زیبایی دارد
شمالی هاش صلوات!! ( عکس : دربند)

2- نمایشگاه کتاب شلوغه ؛ as usual
آزاده پشت یک دیوار حائل متشکل از زنجیره انسانی (!) گیر افتاده و صداش به فروشنده کتاب نمی رسه...
از جلو دستش محکم به کیفشه ؛ رادارهای جانبی اش هم فعالند که کمتر تنه بخوره...
از همون فاصله دور:
- آقا ، کتاب اقتصاد خرد دارید؟
- مال کدوم نویسنده باشه ، خانوم؟
- نمی دونم آقا!!!
فروشنده توی اون شلوغی و سر و صدا یه لحظه متعجبانه خیره میشه به چهره آزاده!
برای رفع ابهام ( شاید هم اتهام! ) توضیح میدم:
- آقا ، نویسنده اش مهم نیست ؛ حجمش مهمتره!!
یکی از ستونهای اصلی دیوار حائل برمیگرده رو به عقب و با صبر و حوصله شروع به توضیح دادن و راهنماییم میکنه و چند ثانیه بعد دوستش هم ملحق می شه بهش برای کمک در این امر انسان دوستانه!
ممنونم از اینهمه محبت هم وطنان! کی میگه انسانیت از بین رفته؟!
(پیشنهاد به برگزار کنندگان نمایشگاه : لطفا سال آینده برای شکوفایی هرچه بیشتر این انسانیت ها ، بستر مناسب را با افزودن تعداد غرفه های کتب اقتصادی ، فراهم فرمائید ؛ با تشکر!)

3- آبجی کوچیکه میخواد لپ تاپ بخره ؛ میریم پایتخت...
فروشنده شروع میکنه و واسه آبجی کوچیکه یه چیزایی رو توضیح میده:
.... نه اونو اماراتی ها سفارش میدن که چینی ها بسازن ؛ آمریکایی نیست... باید عدد اون قسمت 2 رقمی باشه ... جای انگشت پشتش نمیمونه ؛ کربنیه ... ایران رهجو بیشتر کاراش دولتیه ...
کمی اونطرفتر میشینم و نگاهشون میکنم ... گاهی اصلا متوجه اصطلاحات رد و بدل شده بینشون نمیشم... اینجا برره است یا اونجا؟!
راستی! Cache چیه؟


یه مشتری از در میاد تو... حدودا 40-45 سالشه...
خدایا ؛ چقدر قیافه اش آشناست ...
محترمانه عذرخواهی میکنه و اجازه میخواد روی صندلی کناری من بشینه...
پارسال عمل جراحی قلب باز و عمل هرنی دیسک کمر داشته و ظاهرا حمل لپ تاپ براش سخته ؛
با پاکت پی سی اش هم نمیتونه راحت به اینترنت وایرلِس وصل بشه ، به همین خاطر میخواد یه نوت بوک بخره...
می گم شاید توی بیمارستان دیدمش ... خدای من ؛ پس چرا یادم نمیاد؟...
بالاخره یه مدل لپ تاپ سونی میخریم...

4- میگن : از هرچه بگذریم ؛ سخن دوست خوشتر است:
به به! عجب کوکویی شده امشب ! تا حالا تاثیر هویج رو بر طعم کوکو امتحان کردید ؟
بی نظیییییییییره !


۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

سینوهه - 1

حتما کتاب "سینوهه طبیب فرعون مصر" را خوانده اید ؛ یا حداقل نامش به گوشتان خورده است.
دوران دبیرستان کتابی قدیمی در کتابخانه مدرسه به این نام بود که کمی از آن را خوانده بودم ولی این روزها خواندنش برایم با تعمق و لذت بیشتری همراه است...
بخشهایی از کتاب را میتوانید از اینجا بخوانید :



* امروز که پیر شده ام دوره کودکی من با درخشندگی مقابل دیدگانم نمایان میشود ؛ و از این حیث ، بین یک غنی و یک فقیر، تفاوتی وجود ندارد. یک پیر فقیر هم مثل یک توانگر سالخورده دوره کودکی خود را درخشنده میبیند زیرا در نظر همه اینطور مکشوف میشود که دوره کودکی بهتر از امروز است....

* مادرم میگفت: غنی آن نیست که طلا و نقره دارد ؛ بلکه آن است که با کم بسازد... ولی من از چشمان او که به کالاهای بازار نظر می انداخت می فهمیدم که پارچه های پشمی رنگارنگ را دوست میدارد واز گردنبندهای عاج و پرهای شترمرغ خوشش می آید ؛ و من تا وقتی بزرگ شدم نفهمیدم که مادرم دوست می داشت و تمام عمر در آرزوی آن بود...

* همین که پادشاه خواهان کنیز من گردید ؛ قدر و قیمت او در نظر من زیاد شد ؛ زیرا تا وقتی مشاهده میکنیم که کالای ما خریدار ندارد ، در نظرمان بدون قیمت است ؛ همین که خریداری پیدا شود ، در نظرمان جلوه میکند.

* انسان تا عملی جدید را درنیافته ؛ خود را کامل میداند ولی بعد از اینکه دانست غیر از معلومات و اطلاعات او ، در جهان علمها و معلومات دیگر هست ، به نقصان و حقارت خود پی میبرد .... و به همین جهت است که افراد بی علم و اطلاع بسیار مغرور میشوند زیرا تصور میکنند همه چیز را میدانند و در جهان، بهتر و بزرگتر از آنها وجود ندارد . و به همین جهت است که هروقت مشاهده میکنیم که مردی یا زنی نخوت دارد و با دیده حقارت نظر میکند ، باید بدانیم که وی نادان است و چون چیزی نمیداند و چون تجربه ای نیاموخته ، خویش را برتر از دیگران میپندارد.

یکی از بخشهای کتاب که برایم بسیار جالب بود اینجاست ؛ گفتگوی سینوهه با پادشاه آمور:

* گفتم: شما خود میدانید که اینطور نیست و آنچه شما میگویید حقیقت ندارد !
پادشاه گفت: حقیقت ، آن چیزی است که من در عقل مردم جای میدهم.
من به مردم طوری القا میکنم که آنها برای این به وجود آمده اند که آزاد زندگی کیید و آزادی چیزی است که از غذا و لباس و خانه و جان بیشتر ارزش دارد و بر اثر این تلقینات ، که جهت فریب عوام ظاهری درخشنده دارد، به قدری معتقد به آزادی میشوند که حاضرند در راه آن از جان خود بگذرند و هرکس که عقیده به آزادی دارد سعی میکند که دیگران را معتقد کند و طولی نمیکشد که در تمام کشور یک عقیده بوجود میاید و آن اعتقاد به آزادی است و سکنه نمیفهمند که به یک چیز موهوم اعتقاد دارند.
گفتم : آیا تو به " آزادی" اعتقاد داری؟
پادشاه آمور گفت: نه! و تو یک پزشک هستی و نمیدانی که هیچ زمامداری عقیده به آزادی ندارد. من به مردم سوریه میفهمانم که باید آزاد شوند و آزادی به دست نیاید مگر اینکه علیه مصر متحد شوند و وقتی سکنه سوریه متحد شدند و به تصور خودشان آزادی را به دست آوردند ، غافل از این هستند که برای من آزادی را به وجود آورده اند و آنان باید مثل همیشه زحمت بکشند و خراج بدهند منتها در گذشته خراج را مصر از آنها میگرفت و بعد از آن من از آنها خراج میگیرمو پیوسته به آنها میگویم که شما سعادتمندتر از تمام ملل جهان میباشید زیرا آزاد هستید ... و آنها به همین عنوان واهی دلخوش اند!
سینوهه! تو نمیدانی که یک ملت مثل یک گله گوسفند است و باید او را به چیزی مشغول کرد. یکی از بهترین وسایل برای مشغول کردن ملت این است که به او بگویند تو آزاد هستی و برای این به وجود آمده ای که آزاد زندگی کنی .... و نکته این است که آنقدر یک موضوع را در گوش مردم فرو بخوانند که در روح آنان جای گیرد...

ادامه دارد.....

دانلود کتاب

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

بهار اومده ها!





يک چشم من اندر غم دلدار گريست
چشم دگرم حسود بود و نگريست



چون روز وصال آمد او را بستم
گفتم : نگريستي ، نبايد نگريست!



پانوشت 1 : بالاخره بهار اومد به حیاط خونه مون ... با اینکه امروز 11 اردیبهشته ولی تا همین دیروز هم هوا سرد بود و نمیشد بیای تو هوای بیرون و دستهاتو از هم باز کنی و یه کش و قوس حسابی به خودت بدی و یه دل سیییییییر نفس عمیق بکشی... عطر بهار نارنج نم نمک به مشام میرسه و گلهای زنبق و سنبل و ارغوان و شیپوری ویاس زرد و ... کلی هم گلهای علفی باغچه رو به بهترین و فرح بخش ترین صورت تزیین کردند... یعنی "بهار بومه ؛ هلو دار تیته کنه" شده به تمام معنا ها!
تیته: شکوفه
بومه: اومد
هلو دار : درخت هلو
(این میوه هایی مثل هلو همیشه برام یاد آور خاطرات خنده دارند... سال اولی که رفتم تهران اینقدر بامزه بود ؛ به قطره طلا میگفتن زردآلو ... برای میوه های دیگه هم اسامی به کار میره که با ما متفاوت بود (حس ناسیونالیستی رو دارید دیگه؟! "اونا" اسمها رو یه جور دیگه میگفتن!:)) ... من هم وقتی میرفتم خرید یا از روی برچسب میگفتم فلان میوه رو بدید ؛ یا با اشاره به میوه ها از صفات "این" و "اون" استفاده میکردم !...
خیلی باحال بود و هنوزم یاد نگرفتم
نمیدونم اگه بخوام به یه زبون غیر فارسی بگم چی میشه اونوقت! :))

پانوشت 2 : امروز جُب (جو) شستیم و کمی تو آب خیسوندیم که به قول بابا خنده کنه(جوانه بزنه)
(همه، اصطلاحات برنج کاری رو بلدن دیگه؟!;)
سعی میکنم مراحل کاشت برنج رو به تدریج که پیش میره و بابا انجام میده ، اینجا به تصویر بکشم...

۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

یکی از یکشنبه ها

مثل اغلب این روزها ، امروز هم تا 9 خوابیدم . بیدار که شدم به سرم زد برم ثبت نام طرح ؛ هرچند تخصص قبول شدم ولی گفتم تا اول شهریور که شروع دوره رزیدنتیه ، خونه بیکار نشینم ؛ هم تجربه کاریه ؛ هم اینکه 3ماه از طرح آینده ام کم میشه.
امسال قانون ثبت نام طرح عوض شده و همه چیز از حوزه اختیارات دانشگاههای علوم پزشکی خارج شده و افتاده دست وزارت بهداشت که یکی دیگه از شاهکارهاشو تو این زمینه هم بتونه به نمایش بذاره!
سایت ثبت نام طرح رو باز کردم و شروع کردم به پرکردن کل آمارو اطلاعات شناسنامه ای و غیر شناسنامه ای خودم و جد و آبادم و همسایه های قدیم و جدید و ... که رسیدم به یه مرحله که میبایست لیست اولویت مکانی که میخوایم طرح بگذرونیم رو میخواست...
3-4 دفعه لیستو کامل میخونم .. بالا ... پایین ... نخیر! نیست!
هیچ اسمی از استانهای شمالی نیست!
دقیقتر میشم !
تهران و مرکزی و زنجان و قزوین و همدان و یزد و اصفهان و خراسان و فارس و .... هم نیست!
به عبارتی (با رعایت احترام به همه) فقط یه سری استانهای معلوم الحال هست!
خدای من!
یعنی به نصف کشور هیچ نیروی انسانی تعلق نمیگیره!( توجه دارید که گذروندن طرح همچنان اجباری است!!!!!!!)
نزدیکترین استان بهم اردبیله.. ولی من که یک کلمه هم ترکی بلد نیستم!
موقتا بیخیالش شدم ... به یکی از مسوولان بلند پایه استان زنگ زدم و قضیه رو گفتم که چرا اینجوریه... ایشون از من نگرانتر شد و اصلا در جریان نبود!!!!!... میگفت پس وقتی به ما ردیف بودجه و نیرو ندن پس ما چیکار کنیم ؛ چرا به ما اعلام نکردن...باید یه کمیسیون تشکیل بدیم بررسی کنیم ؛ 3 روز دیگه هم که بیشتر وقت نمونده ...
دیدم ایشون بیشتر از من هول شده ؛ آرومش کردم!!!!!!!!
......
بازی استقلال شروع شده .. نگرانم ... کاش ببره ... مهمون داریم ... دوست دارم بازی رو ببینم ولی نمیشه .. آزاده تحمل کن ؛ حتما نیمه اول که تموم شه میره ؛ نیمه دوم رو هم ببینی کل بازی دستت میاد....
آزاده سعی میکنه به خاطرات و حوادث روزمره و حرفهای تکراریشون گوش بده و تایید هم بکنه ( چون اگه تایید نکنه ، مجبوره توضیح بده ؛اینجوری دیگه حتی صدای گزارشگر رو هم نمیشنوه!... ترجیح میده این تنها شانسشو از دست نده!)
خدایا ؛ دقیقه 80 شده؛ مهمون نمیره!
دیگه ناخودآگاه سرم به سمت تلویزیون رفته ... واکنشهام به بازی به حرکات بدنی تبدیل شده!
مهمون هم بالاخره رضایت میده این 10 دقیقه رو به فککش استراحت بده!
یووووووهههههوووووو
استقلال جوووووونم قهرمان شد....
بیب بیب بیبیب بیب
.........

هنوز شام از گلوم پایین نرفته و تلفن دختر عمه تموم نشده که ... خدای من ... بازم مهمون!
ممنونم از اینهمه سخاوت!
چای بیار ..میوه بیار... یه ظرف شیرینی از بین 15 کیلو شیرینی که تا امروز آوردن بیار...
سعی کن گوش بدی به حرفاشون...
گفتگوی فضلا ، عرفا ، علما ادامه داره:
- این رشته که قبول شده خیلی علمه ؛ اصلا خود پزشکیه ؛ ولی پول توش نیستا
- آره ، زنان خوبه ؛ پولشون همیشه آماده است
- نه بابا ؛ آزاده پولکی نیست ؛ حتما استاد دانشگاه میشه
- ویزیت پزشکا رو هم که گرون کردن
- آقا چه گرونی... من رفتم آرایشگاه 10 دقیقه هم کار نکرد رو موهام ؛ 3 برابر ویزیت یه پزشک پول گرفت ؛ پس کی میخوایم یاد بگیریم اولویت بندی کنیم؟
- آقا یارو تعمیر کاره فقط کاپوت ماشینو زد بایا و دوباره بست ؛ خدا تومان گرفت ...
- .....
بشین و تمام سعیتو بکن که لبخندتو فراموش نکنی...
اِاِاِِاِ ... آزاده! خمیازه؟! قورتش بده ؛ زشته!

از اینجا دیگه با ربط و بی ربط پای مملکت و یتیم بودنش(بی صاحب بودن!) هم میاد وسط و ... دیگه خودتون حدس بزنید تا آخرش....
(راستی ؛ چرا عروق تمپورال آقا رضا اینقدر تیپیک آرتریت سلول ژانته؟ بگم بهش؟ اگه بدونه خیلی فرق میکنه ها)
- میخوان یه دانشگاه آزاد تاسیس کنن فلان جای شهر ... پول خوبی بهتون میرسه ها
- البته اگه همه رضایت بدن زمینشونو به قیمت فلان قدر بفروشن
(را ئول هت تریک میکنه ؛ تو بازی با سویا ؛ این رائول واقعا تموم شدنی نیست)
......
- خب ببخشید زحمت دادیم ؛ ان شائ الله همیشه به شادی!
- خواهش میکنم ؛ خیلی خوش اومدین ..

آزاده !
تو میتونی ؛ لبخند بزن!
.....

۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

متخصص می شوم!



بالاخره نتایج اعلام شد....
خیلی حس خوبیه که از بلاتکلیفی و انتظار در اومدم !

۳۱ فروردین ۱۳۸۸

گذر زمان


واقعا گذر زمان مشکلات رو حل میکنه؟
شاید با گذشت زمان مشکلات تسکین داده میشند و پذیرششون آسونتر میشه و ما فکر میکنیم حل شده اند...
یا شاید گذر زمان باعث میشه به خودمون بیایم واون مشکلات رو"خودمون" حل کنیم ؛ ولی حل شدنشون رو به گذر زمان منتسب بدونیم...
شاید هم با گذر زمان ، دیگه اونها به نظرمون "مشکلات" نیستند واهمیتشون تو زندگی کنونیمون کم شده بطوریکه دیگه مثل سابق ارزش فکر کردن و وقت گذاشتن ندارند...
میگم ...
حالا چقدر باید بگذره؟!
اونوقت؛ اینی که داره میگذره هم از جوونیمه دیگه ، آره؟!
!Well ,I should weigh up the pros and cons
!Let me sleep on it

۲۹ فروردین ۱۳۸۸

مستی رویا

خواننده : غلام حسين بنان
شعر : ابولحسن ورزي
آهنگ : همايون خرّم
دستگاه : بيات اصفهان

متن ترانه :

آمد امّا در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را ، مستي رويا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره ي دل ، شسته بود
عکس شيدايي ، در آن آيينه ي سيما نبود

لب همان لب بود، امّا بوسه اش گرمي نداشت
دل همان دل بود ، امّا مست و بي پروا نبود

در دل بيزار خود جز بيم رسوايي نداشت
گرچه روزي هم نشين ، جز با منِ رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغاي دل خاموش بود
برق چشمش را ، نشان ، از آتش سودا نبود

ديدم ، آن چشم درخشان را ، ولي در اين صدف
گوهر اشکي که من مي خواستم ، پيدا نبود

بر لبِ لرزان من ، فريادِ دل ، خاموش بود
آخر آن تنها اميد جان من تنها نبود

جز من و او ، ديگري هم بود ، امّا اي دريغ
آگَه از دردِ دلم، زان عشقِ جان فرسا نبود

دانلود آهنگ مستي رويا با صداي بنان

چقدر این آهنگ زیباست... سادگی موسیقی ، آرامش صدا ، به دور از غرور...
موهوم دوست داشتنی...


۲۸ فروردین ۱۳۸۸

در هوس خیال او

تصنیف «در خیال‌ »
خواننده : محمدرضا شجریان
آهنگ: مجید درخشانی
غزل: مولانا
دستگاه : شور
متن تصنیف:

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم
آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
تا سوی‌ جان و دیدگان مشعله‌ی نظر برم
آن که ز زخم تیر او کوه شکاف می‌کند
پیش گشاد‌ه تیر او وای اگر سپر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم؟

۲۵ فروردین ۱۳۸۸

نقطه شروع کجاست؟

دقیقا دهم اسفند ماه بود که برگه فارغ التحصیلیم رو گرفتم!
از اون به بعد شروع کردم به انجام یکسری کارهای مورد علاقه ... در صدر اونها، مطالعه در مورد مسائل اقتصادی روز بود.
همین علاقه ، من رو با یکسری وبلاگ ، روزنامه ، سایت و ... آشنا کرد ، بطوری که این روزها پیگیری مطالبشون جزئی از برنامه روزانه ام شده.
ولی به قول شاعر: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها!
مشکل، اینه که موقع خوندن بعضی مطالب ، کاملا متوجه قضیه نمیشم ... نمیتونم خودم هم مستقلا تحلیل درستی از موضوع داشته باشم....
البته این موضوع چندان هم عجیب نیست چون من مباحث پایه ای و اولیه علم اقتصاد رو بلد نیستم!!
به همین خاطر دارم شرایطی رو مهیا میکنم که در آینده نزدیک، در کنار پزشکی، اقتصاد رو هم بصورت "آکادمیک" ادامه بدم.
ولی تا فراهم شدن اون شرایط - که شاید حدود یک سال طول بکشه - دوست دارم خودم همچنان در مورد این رشته مطالعه داشته باشم.
ولی...
ولی نمیدونم از کجا باید شروع کنم.
منظورم اینه که اولویت ، با دونستن چه مطالبیه ؟
چه مباحثی پیش نیازند و زیربنای فهم بقیه مطالبند؟
یه کارایی دارم انجام میدم ولی نمیدونم مسیر درست کدومه....

I need a guideline and advisor … please!

۲۴ فروردین ۱۳۸۸

مشکل مشابه!

چه جالب!
فکر نمیکردم سیستم سلامت آمریکا "هم" با چنین پدیده ای مواجه باشه!
دوستان، این رو ببینید:
http://healthaffairs.org/blog/2009/03/23/medical-students-still-favor-specialties-over-primary-care/

۲۱ فروردین ۱۳۸۸

تلنگر

خیلی داغونم....
نمیخوام اون بحثهای قدیمی رو یادآوری کنم که چرا به جای اینهمه آدم آشغال و به درد نخور و انگل جامعه، یکی از پیشمون میره که جز خوبی چیزی در وجودش نمیدیدی
بیست و هفت سال عمرش رو صرف درس کردو شد دانشجوی دکترای دانشگاه معروفی مثل شریف...
( کاری که من و خیلیهای دیگه که از آینده خبر نداریم ، با شور و شوق و با امید رسیدن بهش انجام میدیم...و!)
نمیدونم چی بگم!
اگه میدونست تو این سن باید با دنیا خداحافظی کنه هم همین راه رو انتخاب میکرد؟
این سوال به شدت در مورد خودم هم مطرحه...
اگه بدونم عمر زیادی نمونده چیکار میکنم؟
تازه این برنامه ریزی با فرض اینه که بدونم چقدر مونده....
بعضی حوادث تلخ زنگ هشدارند برام.... یه چیزای واضح ولی فراموش شده رو دوباره به یادم میندازند...

۱۹ فروردین ۱۳۸۸

تکرار

تکرار مکرر یک اشتباه!
...کاری که بارها انجام میدم، البته به شکلهای مختلف
...هربار هم عهد میکنم که دفعه بعد با درایت بیشتری عمل کنم
چرا سرعت پیشرفتم تو یادگیری این یه مورد پایینه؟!

۱۵ فروردین ۱۳۸۸

بی عنوان

کلی فکرای غیر قابل دسته بندی تو ذهنمه
و کلی کار
راستی!
can "chaos theory" explain my feeling?!

۱۱ فروردین ۱۳۸۸

همینجوری!

روز...شب
خوب...بد



این روزها خوبم...
یعنی چون مثل همیشه ام فکر میکنم که خوبم... شاید هم چون تا حالا فکر نکردم که خوبم یا نه، و الان که باز همونطوریم ، فکر میکنم که خوبم و همه خوبند واوضاع خوبه و چه خوب که همه خوبیم وبه هر حال خدا رو شکر!
ولی این شبها یه جوریم! یعنی مثل همیشه نیستم... اسمش میشه چی؟ بد بودن؟! ... یا خلاف همیشه بودن؟
یه حس دل تنگی بدجوری میاد سراغ دلم ...
اثرات فصلها بر خصوصیات اخلاقی ثابت شده است (تغییرات فصلی خلق)
تغییرات شبانه روزی خلق رو هم میشه با سطح کورتیزول خون توجیه کرد...
ولی این حد تغییر رو هیچوقت در خودم تجربه نکرده بودم!
با اینکه از سکون خوشم نمیاد ، ولی تغییر به این حس نا ماًنوس هم اصلا خوشایند نیست... اصلا...!
ولی امیدوارم به یه تغییر دیگه؛ شاید این بار در خلاف جهت قبلی ...

فقط یک جمله!

"دوستت دارم"


بعضی جمله ها "تازه" نیستند.... ولی "کهنه" هم نمیشوند!
گاهی تلنگری کافیست ، تا همچنان بعد از بارها گفتن یا شنیدنشان ، حس "تازه شدن" را در وجود آدمی برانگیزند.
گاهی شوقی وصف ناپذیر...
گاهی یک لبخند، یا اشک ؛ بر جای مانده از خاطرات گذشته...
گاهی خیالی خوش ؛ با امید به آینده...
حسی مشترک در سه دوره زمانی متفاوت... فقط با یک جمله...
"دوستت دارم."

۲۵ اسفند ۱۳۸۷

بازارهای محلی







تصاویری از بازار محلی رامسر

این بار با شور و هیجان بیشتری به این مناظر نگاه میکردم... نه به عنوان جزئی از شهرم؛ حس مالکیت و تعلق خاطرم بیش از اینها بود...شاید چون آدم از هرچه که دور میشه در نظرش بیشتر جلوه میکنه....
از خانومی که ماست میفروخت پرسیدم: میتونم عکس بگیرم؟
دستی به روسریش کشید ودر حالیکه موهایش را مرتب میکرد، گفت:
"آخه امروز سر و وضعم مناسب نیست" ( فکر کرد میخوام از خود اون خانوم عکس بگیرم)
و با خنده رو به یکی از خانومهای همکارش کرد و- با همون صدای بلند که مطمئن باشه من بشنوم - گفت:
" یه امروز که لباس مناسبی نپوشیدم میخواد ازم عکس بگیره"
شاد بود....
بعضی حسها اینطوریه دیگه ؛ 60 ساله یا 20 ساله نمیشناسه؛ ربطی به مقام اجتماعی هم نداره ؛ درسته که همیشه و در همه، به یک شکل نشون داده نمیشه....ولی در اصل یکیست....








۲۲ اسفند ۱۳۸۷

کلزا


اخیرا بخاطر مسائل کاری، سفر کوتاهی داشتم به ساری.
مناظر چشم نواز شمال در این فصل سال فوق العاده است.
این عکس در حال عبور از مزارع کشاورزی اطراف بابل گرفته شده.

اسم این گلهای زرد ، ظاهرا،"کلزا" است که جزء دانه های روغنی محسوب میشه.
نکته جالبی که دوستی برام گفت این بود که در اون مناطق، کشاورزی کار اصلی بسیاری از مردم است و به همین خاطر محصولات مختلف کشاورزی را متناسب با فصل میکارند و در واقع ، زمین هیچوقت بیکار نمیمونه اونجا!


( این مورد رو توی شهر خودمون و به سمت گیلان کمتر میبینم که از زمین کشاورزی بجزفصل برنج کاری، در سایر فصول جهت کاشت سایر محصولات کشاورزی هم استفاده بشه)

۱۸ اسفند ۱۳۸۷

اقتصاد

مدتی بود که دنبال مقاله ای میگشتم که علت بحران اقتصادی آمریکا رو بطور ریشه ای و به زبان ساده توضیح بده... تا اینکه این مطلب رو خوندم...خیلی بهم چسبید!

بحران اخیر موسسات مالی امریکا از نظر ابعاد بزرگترین بحران مالی تاریخ بشریت است. ممکن است نتایج این بحران به بدی بحران مشابه سال 1929 امریکا نباشد، گرچه این بحران به احتمال بسیار امریکا را به رکود اقتصادی خواهد کشاند. برای درک ابعاد این بحران کافی است که فقط به ابعاد دارایی های شرکت هایی که دچار مشکلند توجه کنید. شرکت لمن برادرز بیش از 600 میلیارد دلار بدهی در تراز حساب خود دارد و برای ممانعت از گسترش بحران این شرکت به بقیه بازار (و حتی بعد اعلام ورشکستگی این شرکت در روز دوشنبه)، این شرکت (با پشتیبانی فدرال رزرو) به میزان 138 میلیارد دلار از شرکت جی پی مرگان قرض گرفته است. شرکت دیگری که تنها چند ساعت تا ورشکستگی فاصله دارد AIG است که به مراتب بزرگتر از لمن برادرز است و در حقیقت بزرگترین شرکت بیمه امریکاست. یا دو شرکتی فنی می و فردی مک سرمایه ای بالغ بر 5000 میلیارد دلار در تراز خود دارند که به مشکل برخورده اند و دولت فدرال به کمک آنها رفته است.
سوال این است که ریشه این بحران چیست؟ و این بحران چگونه شروع شده است؟
سعی من آن است که در این یادداشت جوابی تا حد ممکن ساده و خلاصه به این سوال بدهم.
نکته اول: یکی از مهمترین وظایف دولت همانگونه که در این یادداشت شرح داده ام به حداقل رساندن نوسانات اقتصادی است. واقعیت این است که اقتصاد کلان یک مملکت به آرامی رشد نمی کند. گاهی با رکود مواجه می شود و گاهی با رشد بسیار سریع. نه رکود خوب است و نه رشد سریع تر از روند درازمدت(دلیلش بماند برای یادداشت های دیگر). وقتی کشوری در حالت رکود است (یعنی تولید ناخالص داخلی کمتر از روند درازمدت آن است) دولت آن کشور یا مخارج خود را افزایش ویا مالیاتها را کاهش می دهد. بانک مرکزی آن کشور از سوی دیگر ممکن است نرخ بهره را کاهش دهد.
نکته دوم: نرخ بهره در حقیقت قیمت وام دریافتی از بانکها است. اگر نرخ بهره کاهش یابد وام گرفتن ارزانتر می شود. به همین دلیل وقتی نرخ بهره کاهش می یابد مردم بیشتر وام می گیرند و با آن سرمایه گذاری می کنند. یکی از بزرگترین فرم های سرمایه گذاری در امریکا هم سرمایه گذاری در خرید و ساخت مسکن است.
نکته سوم: اکثریت قریب به اتفاق امریکائیان در هنگام خرید خانه وام می گیرند. ارزش وام خانه هم گاهی تا 95% ارزش خانه است. مثلا برای خرید خانه 500 هزار دلاری به بیش از 25 هزار دلار آورده نیاز نیست و بقیه ارزش خانه، وام است. (البته اگر آورده بالاتر باشد نرخ بهره بانکی اعمال شده کاهش می یابد و .. )
نکته چهارم: وقتی که فرد وام گیرنده به هر دلیل قادر به پرداخت اقساط خرید خانه نیست بانک وام دهنده خانه وی را تصاحب می کند.
نکته پنجم: نرخ بهره دریافتی توسط مشتری به اعتبار وی بستگی دارد. هر چه اعتبار کمتر باشد نرخ بهره دریافتی بیشتر است.
نکته ششم: وقتی نرخ بهره افزایش یابد احتمال بازپرداخت اقساط وام کاهش می یابد و احتمال مصادره خانه به وسیله بانک افزایش می یابد.
داستان بحران اقتصادی امریکا از سپتامبر 2001 شروع می شود. بعد از حمله به برجهای تجارت جهانی و به دلیل اینکه به ناگهان شوک عظیمی (روانی و ناشی از عدم اطمینان به آینده) به بازارهای مالی وارد شده بود و ترس ناشی از رکودی که ممکن بود به همین دلیل عدم اطمینان از شرایط بازار ایجاد شود، دولت امریکا و بانک مرکزی (فدرال رزرو) این کشور وارد عمل شدند. (واکنش دولت امریکا بماند برای بعد و به این بحث ربطی ندارد).در سال 2001 فدرال رزرو نرخ بهره (بین بانکی)را کاهش داد به طوری که نرخ بهره از حدود 6 درصد در مدت کوتاهی به یک درصد کاهش یافت. از نرخ بهره بازار به تبع این کاهش به صورت کم سابقه ای کاسته شد و (چون بهای وام کاهش یافت) تقاضا برای وام (مخصوصا برای خرید خانه)افزایش پیدا کرد. در نتیجه، تقاضا برای خرید مسکن در امریکا افزایش یافت. از سوی دیگر عرضه مسکن نمی تواند سریعا افزایش یابد(برای افزایش عرضه به زمان نیاز است که به این موضوع برمی گردیم). افزایش تقاضا (و عدم واکنش سریع عرضه) باعث افزایش قیمت مسکن در امریکا شد.وقتی قیمت خانه در حال افزایش است بانک اعتباردهنده نگران بازپرداخت اقساط وام توسط خریدار خانه نیست. دلیل آن هم ساده است: اگر خریدار خانه به هر دلیل قادر به پرداخت اقساط خرید خانه نباشد خود خریدار خانه را به قیمت بالاتر می فروشد و یا بانک وام دهنده خانه وی را تصاحب می کند (و عملا کسی ضرر نمی کند، نه بانک و نه مشتری). اهمیتی هم ندارد که مشتری بانک با اعتبار باشد یا کم اعتبار. به همین دلیل و از سال 2003 تا 2005 بانکهای امریکا با شرایط بسیار آسانی اقدام به وام دادن کردند. به ویژه آن افراد کم اعتباری که در شرایط عادی قادر به دریافت وام نبودند قادر به دریافت وام شدند. (بازار وام به افراد کم اعتبار اصطلاحا Subprime Market) نامیده می شود. بانکها هم با خوشحالی به این افراد وام می پرداختند.داخل پرانتز: وقتی قیمت خانه شروع به افزایش می کند، علاوه بر خریدار معمولی مسکن، تقاضای دلالانه برای مسکن نیز افزایش می یابد. همین اتفاق و در سالهای فوق الذکر در امریکا افتاد. خریدارنی از چهار گوشه جهان (از برزیل و ژاپن و نروژ ...) و به امید فروش مسکن به قیمت بالاتر اقدام به خرید خانه کردند که همین باعث افزایش بیشتر تقاضا و افزایش بیشتر قیمت مسکن می شود (شبیه یک فیدبک مثبت عمل می کند).
پرانتز دوم: در امریکا چند نوع موسسه مالی وجود دارد. بانک های سپرده گذاری (شبیه بانک سر کوچه) که مردم در آن حسابهای پس انداز باز می کنند. و بانک های سرمایه گذاری مانند همین لمن برادرز که سرکوچه شما نیست. در امریکا وقتی شما وامی می گیرید، بانک سپرده گذاری سر کوچه شما، این وامها را به صورت بسته ای در می آورد و آنرا به بانکهای سرمایه گذاری می فروشد. موسساتی مانند فردی مک و فنی می هم این وامها را تضمین می کنند.
برگردیم به اصل داستان:
گفتیم که نرخ بهره کاهش پیدا کرد، تقاضا برای مسکن افزایش یافت و قیمت خانه هم افزایش می یافت...افزایش قیمت به تدریج و با کمی تاخیر عرضه مسکن را در امریکا افزایش داد. ساخت و ساز مسکن به تدریج به حدی افزایش یافت که به تدریج از تقاضا برای مسکن بیشتر شد (سال 2006). و در نتیجه انبوهی از خانه های ساخته شده بدون تقاضا ماند(از این قسمت داستان که مردم به هنگام کاهش تقاضا و قیمت در برابر کاهش قیمت مقاومت می کنند و آن را تا می توانند نگه می دارند می گذریم. همین امر باعث تشدید بحران شد. توجه کنید که نگه داشتن خانه خالی در امریکا بسیار پرهزینه است.). به محض آنکه اکثریت آدم های در بازار متوجه این نکته شوند که خانه در حال کاهش است حباب قیمت خانه می ترکد واین دقیقا همان چیزی است که در سال گذشته و هم اکنون در امریکا در جریان است.حال زمانی را در نظر بگیرید که قیمتها شروع به کاهش می کنند. مثلا فرض کنید که کسی خانه ای 500هزار دلاری خریده است، که 475000 دلار آن وام دریافتی از بانک است. پس از پرداخت چند قسط (مثلا 2500 دلار در ماه)، قیمت خانه اش ناگهان به کمتر از 350 هزار دلار می رسد. این فرد ترجیح می دهد که خانه را رها کند و اجازه دهد که بانک خانه را تصاحب نماید (از مسائل حقوقی هم می گذریم). زیرا اگر خانه را رها کند کمی بیش از 25 هزار دلار ضرر کرده است ولی اگر در خانه بماند حداقل 150 هزار دلار ضرر می کند. بانکی که هم اکنون صاحب این بسته وام است (که معمولا بانکی سرمایه گذاری است)، در این مثال حداقل 100 هزار دلار ضرر کرده است. 100 هزار دلار نقدینگی در مرحله اول و با احتساب ضریب پولی صدها هزار دلار نقدینگی دیگر از سیستم بانکی به اصطلاح خشک می شود و از بین می رود.حال بانکی مانند لمن برادرز را در نظر بگیرید که صدها میلیارد دلار از این نوع وام ها را خریداری کرده است. برای خرید این وامها، این بانک 600 میلیارد دلار از موسسات دیگر قرض کرده است. حال فرض کنید که ناگهان بازار بفهمد که تراز حسابهای این بانک منفی است. به عبارت دیگر، میزان بدهی های بانک از دارائی های بانک بیشتر است. در این صورت، سرمایه گذاران در این بانک می دانند که این بانک قادر نیست بدهی همه طلب کارانش را بپردازد. هر کسی سعی می کند که آن آخرین نفری نباشد که پولش را از بانک نخواهد گرفت و لذا هجوم به بانک شروع می شود. مشکل بانکها این است که طلب مشتریان را بایستی عندالمطالبه بپردازند اما وام بانکها به مشتریان طبق یک قرارداد معمولا دراز مدت به بانک برگردانده می شود.بنابراین حتی اگر درصد کمی از مشتریان عمده هم خواهان برداشت پول خود شوند بانک دچار مشکل می شود. اکثر سپرده گذاران عمده بانکهای عمده هم بانک ها و موسسات مالی دیگر هستند که اگر آنها هم موفق به دریافت طلب خود نشوند خودشان هم دچار کسری در تراز حسابشان می شوند. به این ترتیب مشکل یک بانک می تواند به بانکی دیگر و از این بانک به یک بانک جدید دیگر و به سرعت به کل بازار سرمایه منتقل شود و بازار را به صورت ناگهانی ساقط کند.
همین واقعه در امریکا در حال اتفاق است. (AIG را در نظر بگیرید: همین امروز اعلام کرده اند که این موسسه بایستی در عرض چند ساعت دهها میلیارد دلار نقدینگی تهیه کند والا ورشکست می شود.) واقعه ای که بسیار ترسناک است و پتانسیل آنرا دارد که اقتصاد جهان را به رکود کامل بکشاند. اتفاقی که در دهه 1930 در جهان شاهد آن بوده ایم.بازارهای مالی و سرمایه گذاری در ایران، بر خلاف بازارهای عمده مالی جهان که در هم تنیده اند و در اثر این بحران سقوط عمده ای کرده اند، بازارهای ایزوله ای هستند و من شک دارم که مستقیما از این بحران تاثیر بپذیرند. اما اگر اقصاد جهان به تبع این سقوط در بازارهای مالی به رکود فرو رود (که احتمال آن وجود دارد)، قیمت نفت به شدت سقوط خواهد کرد. سقوط قیمت نفت هم برای اقتصاد ایران که مانند معتادی به درآمدهای نفت وابسته است و به دز بالاتر(درآمد نفت بالاتر) هر چه بیشتر عادت کرده است، مانند ترمز بزرگی عمل خواهد کرد که باعث ایجاد رکود و افزایش تورم خواهد شد. ایران برای مقابله با این بحران اولا باید بحران را بهتر بشناسد و ثانیا ذخیره ارزی فراهم کند که بتواند با استفاده از آن از نوسانات این بحران در امان بماند.
نویسنده حجت قندی

۱۵ اسفند ۱۳۸۷

شعر... آهنگ

لیلای...

ای دل بلا ای دلبر، بالا بلا ای دلبر در انتظارم کی، از در درآیی دلبر
تو ازبرم دوری،دل دربرم نیست دلبر هوای دیگری اندر سرم نیست دلبر
خدا می دونه که، از هر دو عالم دلبر تمنای دیگه، جز دلبرم نیست ، دلبر
بیا بریم سبزه زار، ای خدا بارون ببار شب ببار و روز ببار؛ هی ببار....



این شعر همچنان ادامه داره....

هنوز هم با شنیدن صدای زیبای لیلا و تماشای رقص هنرمندانه اش، تمام شورو نازو حس دخترانه ام شروع به طغیان میکنه ؛ جون میگیرم... حتی اگر بارها شنیده باشمش...

رویاهای شیرین، در قالب شعرها بیان میشوند ....
و آهنگها، روح شاعر، حال و هوای ترانه سرا، تمنیات خواننده ، و لرزش دل شنونده رو در خودش متبلور میکنه....
ارتباط بین نواها و فرهنگها لاینفکه.
حسی که از شنیدن یک آهنگ به فردی دست میده ممکنه با فرد دیگه متفاوت باشه؛ هرچند که روح مشترکی داشته باشند!
پیامدهای پیرامون، اون حس رو یکتا میکنه...هرچند ساختار آهنگ یکسانه، ولی الگوهای آوایی و معنایی که هر شخص با شنیدن آهنگ در خودش حس میکنه ویژه خودشه ....
و همین حالات هستند که تنوع رو سبب میشوند ...
و در پی آن ،جذابیت را!

کیمیاگر

کیمیاگر

با فراغت از درس و امتحان، فرصتی فراهم شده که کارهای مورد علاقه و بعضاً به تعویق انداخته ام رو از سر بگیرم.
این روزها مشغول خوندن کتاب معروف ولی نه چندان جدیدی بودم: کیمیاگر؛ نوشته پائولو کویلو.
متن بسیار روان، خوش فکری و ساده نویسی در عین شیوایی ، در این کتاب بارها جلب توجه میکنه.
بخشهایی از این رمان زیبا رو تقدیم میکنم :


*....به جای بالش، از کتابی استفاده کرد که خواندنش را تمام کرده بود؛ پیش از خواب به خودش یادآوری کرد که باید خواندن کتابهای ضخیم تری را آغاز کند: که هم خواندنشان بیشتر طول میکشید ؛ هم به هنگام شب، بالشهای راحت تری بودند!

*تنها به خاطر از دست دادن چیزی میترسیم ، که داریم! اما هنگامی که بفهمیم سرگذشت ما و سرگذشت جهان، هر دو توسط یک دست نوشته شده اند ، هراسمان را از دست میدهیم.

*هرکس شیوه آموختن خودش را دارد. شیوه او، شیوه من نیست و شیوه من شیوه او نیست!
اما هردو در جست و جوی افسانه شخصی خودمان هستیم؛ پس: به او احترام میگذارم...


*من یک دختر صحرا هستم ، و به این مغرورم. میخواهم مرد من نیز آزادانه همچون بادی حرکت کند که تپه ها را به جنبش در می آورد. اگر من بخشی از افسانه شخصی تو باشم ، روزی برمیگردی...
تپه ها با باد دگرگون میشوند، اما صحرا همیشه همچنان میماند؛ عشق ما هم چنین است.
جوان گفت: برمیگردم؛ همانگونه که پدرت به سوی مادرت بازگشت.
دید که چشمهای دختر سرشار از اشک اند.
-" میگریی؟ "
- " دختر صحرا هستم" ..... چهره اش را پنهان کرد : " اما فراتر از هرچیز، یک زن هستم"
از آن روز به بعد صحرا مهمتر شد... از آن روز به بعد صحرا یک چیز خواهد شد:
انتظار بازگشت او...


* شترت را بفروش و اسبی بخر ؛ شترها خیانتکارند! : هزاران گام برمیدارند و هیچ نشانی از خستگی نشان نمیدهند ، اما ناگهان از پای می افتند و میمیرند...... اسبها به تدریج خسته میشوند و همواره میتوانی بدانی چه اندازه قادری از آنها انتظار داشته باشی و چه زمانی خواهند مرد!

* تحقق بخشیدن به افسانه شخصی، یگانه وظیفه آدمیان است ؛ همه چیز تنها یک چیز است. و هنگامی که آرزوی چیزی را در سر داری، سراسر کیهان همدست میشوند تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی.