۳ مرداد ۱۳۸۹

خاکریز آرزوها

این روزها با خودم غریبه ام ...
حال و روزم چیز دیگه ایست...
دلم تنگ شده برای خودم ؛ برای همون دختر بی غل و غش و مصمم سابق ...
امسال رو هرگز فراموش نخواهم کرد...
سالی که روح و تنم رو خیلی آزرد... از نو بوست انداختم ...
من هیچوقت از زندگی نمیترسیدم ولی این روزها گاهی تا حد ناامیدی مطلق بیش میرم...
اغلب ، نشان موفقیت و سنبل تلاش بودم برای دوستان ، و الان کمتر کسی باور میکنه که از من چی مونده ...
هرگز "غر" نمیزدم ولی الان جزئی از کار روزمره ام شده...
ناراضیم از این وضع...
زندگی روزمره چیزی نیست که منو ارضا کنه...
هرگز نمیتونم به زور به خودم بقبولونم که کاری یا چیزی که حقیقتا از انجامش لذت نمیبرم رو بهش اعتقاد داشته باشم و به انجامش افتخار کنم... میخوام کاری کنم که بهش افتخار کنم ... با عقلم جور در بیاد...
متاسفانه زندگی گاهی شرایط ناخواسته به آدم تحمیل میکنه و جلوی چشمت میبینی که روز به روز داری از آرزوهات دور و دورتر میشی...
و چون ماهها یا سالهای زیادی رو براش صرف کردی ، شهامت و توان به هم زدن همه چیزو نداری...
این چیزی نیست که من میخوام...
ناامیدی آدم رو از بیخ و بُن میکنه... از درون میگندی... رویای شیرین میخوام که با یادش و فکر کردن بهش بخوابم...
شروع مجدد سخته...
دلم واسه خود خودم تنگ شده...

۱۳ تیر ۱۳۸۹

مهمانی...

با درخواست مهمانیم فقط به مدت 3 ماه موافقت شده ...
مدیر گروهمون به نظر آدم باهوش و دلسوزی میاد که حتی موقع ویزیت مریضاش حواسش هست که چقدر هزینه واسه مریض ایجاد میشه یا مثلا فلان کار رو که میشه توی بیمارستان دولتی انجام داد به بیمارستان خصوصی ارجاع نده...
اونوقت چطور به خودم بقبولونم که متوجه مشکلاتی که با این بی ثباتی توی وضعیت درسی من ایجاد میشه نیست؟!
تمام روتیشن هام به هم میخوره ؛ آخه 3 ماه میشه نصف ترم ؛ معمولا واسه یه ترم میشه برنامه ریزی کرد ...
علت مهمان شدن من که مشکلی مثل بیماری و ... نبود که با 3 ماه حل بشه!
من تا بیام با سیستم یه دانشگاه و بیمارستاناشون آشنا بشم که 3 ماه تموم شده ....
خودش گفت بعدش تمدید میکنیم ؛ و اینو با لحن مهربونی گفت جوری که دلم آرومتر شد و اشکم درنیومد ؛ ولی من هنوز نرفته باید دوباره دوندگیمو شروع کنم واسه تمدید و مدام راه این شهر تا تهران رو برم و بیام ودر این بین کشیک هم بدم و استرس سال بالا شدن و مسوولیت سال یکی ها هم بکشم....
دوست دارم با فکر آرووووم درس بخونم ؛ به خدا اگه فقط کمی آرامش و ثبات داشته باشم ، آدمیم که کتابو میخورم ....
میخوام رتبه بورد بیارم ... دوست دارم باسواد باشم ... خیلی...