۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

غُر!

از دیروز صبح کللللی مریض دیدم تا امروز ظهر... تنوع جالبی داشت... به طرز عجیبی اغلبشون قلبی بودن ؛ و چون ما اینجا رزیدنت قلب نداریم ، خودمون میبینیم.
دوتا مریض MI یکیشون با ECG نرمال و فشار و نبض نرمال که در عرض 10 دقیقه از ورودش VF کرد و اون یکی هم مشابه این که torsades de point بود ؛ جفتشون CPR شدن و خدا رو شکر برگشتن...
امروز هم یه آقای 59 ساله با سابقه hypertension با فشار 100/190 و درد شکم مراجعه کرد که سونوش دایسکشن آئورت به همراه آنوریسمشو مطرح کرده بود...

وای که چقددددر دوست دارم یه دل سیییییر غر بزنم ..... اینقد حرف دارم ؛ یه گوش شنوای پزشک میخوام که حرفهامو بفهمه وقتی میگم که یه وقتهایی توی اورژانس ، حس دامپزشک بودن بهم دست میده....
نمیدونم مردم چرا اینجووووری شدن ؛ شاید وضعیت اقتصادی عاملش باشه ؛ نمیدونم این ضعف فرهنگ رو با چی توجیه کنم...
توی بیمارستان دولتی یارو داره حداقلها رو میبردازه ؛ یه مثال ساده : استادمون نرخ FNA تیرویید رو در مطب 000"50 تومان و در بیمارستان دولتی بازم توسط خودش فقط 7000 تومان بهم گفته!
همینو بگیر برو تا ته!
حالا یارو 10 برابر که بول میده ؛ انگار توقعش کمتر میشه و احساس میکنه کار بهتری داره براش انجام میشه ولی وقتی کمتر بول میده ، توقعش بیشتره!!!!!
من اصلا متوجه نمیشم به خدا!
نمیدونم جایی که من هستم اینجوریه یا همه جا ؛ ولی قبلا که تهران بودم اصلا اینطوری نبود... خیلی بهتر بود... مردم حداقل آخرش یه خداحافظ میگفتن ؛ یه مرسی میگفتن؛ به پزشکشون "تو" نمیگفتن... !!
یه وقتایی بطور تصادفی مریض غیر بومی که میاد ؛ این تفاوت رو بیشتر احساس میکنم ؛ فکر کنم راسته که میگن اینجا شعبه دوم "قم" توی شماله! من خودم شمالیم ولی نمیتونم اینجا رو تحمل کنم!
واسه همینه که حتی توی عید و تابستون هم یه آدم تابلو به دست "ویلا" هم توی این شهر نمیبینین! (فکر نکنین بخاطر سیستم متمرکز ساماندهی مسافراستا! ؛ اصلا مسافری وارد این شهر نمیشه... کسانی که شمال زیاد میان حتما توی فصلهای مسافرخیز از این تابلوها زیاد میبینن دست بسربچه ها توی شمال ؛ شاید ملاکی از میزان جذب مسافر باشه توی ذهن خیلی از ما)
وای که چقدر دلم حرف داره و دوست دارم کسی بیطرفانه و خوش بینانه گوش بده تا خالی بشم...

۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

نه!!!

یعنی باور کنم که بلاگر هم فیل طر شده؟!!!!!!!!!!!
************************************************
درست شد!

۳۱ فروردین ۱۳۸۹

خواب تکراری

*
بازم یه خواب تکراری دیدم ؛ نمیدونم تعبیرش چیه....
اغلب در صحنه ها و به شیوه های مختلف از این مدل خواب میبینم ؛ که یکی میخواد منو بدزده....
و اینقدر گریه میکنم تو خواب....
امروز خوابم اینجوری بود که داشتم توی یه خونه ویلایی تنها زندگی میکردم، یه روزی بود ، داشتم توی خونه میرقصیدم ، موهامو شونه میکردم و تنها بودم که دیدم یه آقا از بنجره داره نگاهم میکنه... با دوربین میخواست ازم عکس بگیره ... من در به در میدویدم که خودمو از دیدرسش مخفی کنم ؛ برده ها رو میکشیدم ؛ یه دفعه یاد در افتادم ، که نکنه باز باشه... دویدم سمت در، دیدم کلید اونور دره(به سمت بیرون) سریع در رو قفل کردم که یهو دیدم یارو رسیده بشت در و داره در رو محکم میزنه که بیاد تو....
از ترس و گریه از خواب بیدار شدم....
نمیدونم تعبیر این مدل خوابهای ترسناک اعصاب خوردکن چیه...

*
دیشب دخترخاله زنگید ؛ ظاهرا GI Bleeding کرده بود ؛ 21-22 سالشه فقط ؛ امروز اندوسکوبیش کردیم ؛ یه گاستریت با مختصری اروزیون روش بود (احتمالا مالوری ویس)... با حال خوب و دستور دارویی مرخصش کردم ؛
البته از صبح جواب تلفن یه "ایل" رو هم میدادم!!!;) D:

اردیبهشت سنگینی که در انتظارش نبودم (!) از فردا شروع میشه...

۲۰ فروردین ۱۳۸۹

اردیبهشت سنگین


بعد از مدتها اومدم که چیزی بنویسم ، ولی نمیدونم چی...
نمیدونم از بی دغدغگیه یا دلمشغولیهای زیاد ، که فرصت نمیکنم چیزی بنویسم...
اوضاع بیمارستان مثل قبله ، همون مریضا ، همون آدمها...
اوضاع زندگی هم خوبه ، همسر خوبه ، خونواده خوبن...
مشکلاتی قبل از عید داشتم که آزارم میداد و وقتی با خودم دو دو تا چهارتا کردم دیدم همش برمیگرده به رفتار خودم!
من همش توی دلم میگفتم فلانی چرا فلان رفتار رو انجام میده ؛ همه هم توی دلشون رفتار اونو نسنجیده میدونستن ولی نمیدونم چرا کسی به اندازه من ناراحت نمیشد....
از تعطیلات عید تصمیم گرفتم که توی سال جدید حرفی رو که باعث آزارم میشه بی جواب نذارم و توی دلم نریزم...
اینقدر احساس سبکی میکنم الان...
در کمال ادب و احترام ؛ هیچ حرفی رو بی جواب نمیذارم ؛ به جاش جواب میدم و به جاش هم سکوت میکنم....

همسر میبرسه: احساست نسبت به ازدواجمون از اول تا الان چه فرقی کرده؟
میگم: بهتر شده ؛ نه به دلیل افزایش خوشیهای زندگیمون( چون فرصت با هم بودنمون خیلی کمتر شده)؛ بلکه به دلیل کم شدن از ناخوشیهایی که آزارم میداد و دارم یاد میگیرم حلشون کنم...

خیلی خوشحالم که میتونم باهات حرف بزنم....

آخر اردیبهشت امتحان دارم؛ گفته بودم که میخوام دورشته همزمان بخونم و قصد داشتم اقتصاد بخونم ... بعد از فکر کردن و مشورت با دوستان تصمیم گرفتم که مدیریت بخونم که هم مباحثی از اقتصاد رو توی خودش داره ؛ هم به من به عنوان یه بزشک در آینده بیشتر کمک میکنه ...
این ماه امتحان معرفی به ارتقا هم دارم ؛
جشن فارغ التحصیلی آبجی کوچیکه هم باید برم ؛
تازه! روتیشن صبحای اورژانس هم هستم (یعنی خفن!)