۲ شهریور ۱۳۹۰

کلوچه و نوشابه

اینقققققققققققققدر این اتوبوس سه بعدازظهرو دوست دارم!


ماشین مشهده

از گیلان میاد

یه ترمزم میزنه بین راه که من سوار شم

کلللی گیله مرد

انگاری داری میری بیک نیک

همه توی دستجات چندنفری؛ فامیل، همسایه...

گاز بیک نیکی... فلاسک چای... مجهز به سبد بِر از انواع خووووراکی... سر و صدای بچه ...

ماشین هم که " گُله به گله" وامیسته...

که مسافرا حتی از نون سنگکی بین راهی هم محروم نشن!

عاشششششششششق سلیقه  بعضیام : " کلوچه با نوشابه به عنوان عصرانه بین راهی !"

۷ مرداد ۱۳۹۰

out of box

"یک مسئله را نمی‌توان با استفاده از همان سطح تعقلی که آن را ایجاد کرده است حل کرد"
(آلبرت اینشتین)

بویژه در زندگی حرفه‌، در بیشتر مواردی که توانسته‌ام نامتعارف بیندیشم، مشکل را حل کرده‌ام.
 جالبتر این که در چنین مواقعی با خودم تکرار می‌کنم:


Think Out of Box


وقتی هر کسی برای مدتی در حرفه‌ای باشد (تقریباً هر حرفه‌ای)، در آن مورد، فرد ورزیده و باهوشی ست. اما کسی می‌تواند مشکلات غیر معمول در آن حرفه را برطرف کند که بتواند «مثل همیشه اندیشیدن» را برای لحظه‌ای کنار بگذارد و نگاه دیگری به مشکل بیندازد.

۶ مرداد ۱۳۹۰

تغیییییییییییییر میکنییییییییییییم!!!



نتایجی که از این امتحان گرفتم:



یک ؛ هرچی بیشتر بخونی و دوره کنی خب طبیعتا بهتر میشی ؛

حالا کیا بیشتر وقت میکنن بخونن؟ ما که همه وقتمون و تعداد کشیکمون ثابته...
 این فکر منجر میشه به نتیجه شماره دو!



دو؛ هرچی بیشتر دودَر کنی بخش و کشیکو ؛ کاراتو بندازی به سال یکی و دویی و توی کشیک خودتو خسته نکنی و واسه حرف کسی "تره" هم خورد نکنی احتمال موفقیتت چند برابر میشه!



سه ؛ نتیجه بالا کاملا با نتایج امتحان امسال تاَ یید شد!

۲ مرداد ۱۳۹۰

امتحان ارتقا 2

امروز يكشنبه است...
هرچي به زمان امتحان نزديك ميشه ساعات درس خوندنم كمتر و كاراييم پايينتر مياد و به جاش خواب و خوراكم زياد ميشه...
انگار اينا يه راه فرار موقتين واسه كم كردن حسهاي ناخوشايند
نميدونم چرا اسم امتحان رو گذاشتن "ارتقا" ، در حاليكه همه جوره منو downميكنه!
از فردا بايد برگردم همون خراب شده؛ مرخصي دو روزه ام به همين سرعت تموم شد...

۳۰ تیر ۱۳۹۰

امتحان ارتقا

فقط یه هفته مونده تا امتحان ارتقا....
تقریبا همه رزیدنتا بطور قانونی یا زیرآبی خودشونو آف کردن و نشستن توی خونه درس میخونن واسه امتحان...
فقط ما" دو سه تا مورچه کارگر(!)" هستیم که مجبوریم کارای بیمارستان رو انجام بدیم
هیچکی هم نمیگه که شما هم جزء همون رزیدنتایین و همون امتحانو دارین !
این یعنی "عدالت" در این دانشگاه خراب شده !

۸ خرداد ۱۳۹۰

** بالاخره از خوابكاه اومدم بيرون و خونه كرفتم ؛ درست روبروي بيمارستان ؛ اينكه ميكم درست روبرو يعني "دقيقا" روبرو ها!!
صبح ساعت هشت بيدار ميشم ؛ ساعت هشت و نيم بيمارستانم!
اينقدر حال ميده!
يكي از ملاكهاي خوشبختي به نظر من اينه كه صبح زود مجبور نباشي بيدار شي!

** امتحان osceرو داديم ؛ جوابها رو نميدونم ولي فكر ميكنم كه سوالات نسبت به سال قبل بهتر و كاربردي تر طراحي شده بود
واسه امتحان ارتقا استرس دارم....

۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۰

أخراي سال دو

به حدي خوابم مياد كه سرم سنكين شده
كاش زودتر كشيكهاي سال دو تموم شه
وااااااااااااااااقعا ديكه انرزي ندارم

۷ اردیبهشت ۱۳۹۰

افتخار شیرازی بودن!!!

چقدر این روزا هوا سرد شده! مثل زمستون ؛ وسایل گرمایشی خوابگاه و بیمارستن رو خاموش کردن...
هم اتاقیم که جنوبیه حسسسسابی شاکی شده...

خیلی جالبه ؛ هم اتاقیم میگه شیرازیه ؛ اصرار هم داره که بوشهری نیست و رنگ بوستش هم سفید و بوره (!) ؛
اونوقت باید تعصبش رو وقتی که ازش میبرسم "عسلویه" جزء استان فارسه یا بوشهر" ببینین! ;)

میرداماد

شب ؛ طلبه جوانی به نام محمد باقر، در اتاق خود در حوزه ، مشغول مطالعه بود । به ناگاه دختری وارد اتاق شد و در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد...
دختر گفت : شام چه داری؟
طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد...
دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه ادامه داد...
از طرفی ، دختر فراری یک "شاهزاده" بود و بخاطر اختلاف با زنان حرمسرا فرار کرده بود ؛ لذا شاه دستور داده بود سربازانش شهر را بگردند ... ولی آن شب هرچه گشتند او را نیافتند...
صبح که دختر از خواب بیدار شد واز اتاق خارج شد، ماموران شاه او را یافتند و شاهزاده را به همراه محمدباقر به نزد شاه بردند...
شاه عصبانی شد که چرا شب به ما خبر ندادی ؟ محمد گفت : شاهزاده تهدید کرده بود اگر حرفی بزنم یا به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد میدهد...
شاه دستور داد که تحقیق شود آیا جوان شب گذشته خطایی کرده است یا نه...
بعد از تحقیق از محمد باقر برسید : چگونه توانستی بر نفست غلبه کنی؟
جوا ن ده انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته اند!
جوان گفت : چون او به خواب رفت ، نفسم مرا وسوسه مینمود ؛ و هربارکه نفسم مرا وسوسه میکرد ، یکی از انگشتانم را روی شعله شمع میگرفتم و بالاخره از سر شب تا بح اینگونه با نفسم مقابله کردم
شاه عباس از تقوا و برهیزگاری او خوشش آمد و دستور داد آن شاهزاده را به عقدش دربیاورند و به وی لقب "میرداماد" داد!

۲ اسفند ۱۳۸۹

:-O

نميدونم جرا فيل طر شدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1

۲۹ دی ۱۳۸۹

مشكل هميشكي!

chief complaint: weakness & malaise
Guess the patiet's age and gender! ;) :D

۱۶ دی ۱۳۸۹

اینجا آخر دنیاست (1)

میگی چرا میگم این شهر "مینیاتور کاریکاتوری" ایرانه؟ (یعنی هرچیزی که در مورد ایران میگن رو اینجا به شکل واضحا تشدید شده و خفن تر میبینین)
چون هنوز تاکسی سوارشدن و تاکسی رانی که از معیارهای بدوی آبادانی و شهرنشینی و خروج از ده هست؛ اینجا بعنوان یه کار لوکس(!) و باکلاس تلقی میشه! (مثلا:بسر فلانی آقاست، تاکسی هم داره... تازه؛ توی خط دانشگاه (استفاده ابزاری از یه معیار دیگه شهرنشینی!) هم کار میکنه!)

(با رعایت احترام به همه مشاغل؛ منظورم دقیقا از نوع اینجاییشه)

۱۳ دی ۱۳۸۹

ما و اینهمه لطف؟!

امسال یارانه نقدی خمس ندارد؛
یارانه ها یک نوع هدیه است و هدیه هم از نظر ما اگر سال بر آن بگذرد خمس دارد ولی بنا به مصالح و ملاحظاتی میگوییم امسال خمس یارانه ها را به مقلدین می بخشیم. حالا اگر برداخت آن ادامه بیدا کرد آنوقت حکمش را سوال خواهند کرد و ما جواب خواهیم داد.
منبع خبر


!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!