۸ خرداد ۱۳۸۸

خدای خوب و مهربونم ...





اِنه لا ییاٌس مِن رَوح الله الا القومُ الکافرینَ

یکی از اون جملات مفید کتاب دینی دبیرستان که بارها و بارها کمکم کرده توی زندگی،
چه وقت خوشی و چه ناخوشی بهم آرامش میده،
قوت قلب میده...
مطمءنم میکنه که همیشه و همیشه میتونم به لطفش امیدوار باشم...
تا ابد تنهام نمیگذاره...

۶ خرداد ۱۳۸۸

بردیا



اونجوری نگاهم نکن ؛ دیوووووونه میشم...

۴ خرداد ۱۳۸۸

کاش من هم یک وزیر بودم!


داریوش قنبری با انتقاد از اينکه نامي از ايران دربین 200 دانشگاه هاي برتردنیا نيست، در اين رابطه از وزير علوم توضيح خواست.
و بشنوید پاسخ وزیر علوم را:

"اينکه يک نماينده مجلس از تريبون اينجا اعلام کند دانشگاه ها افت داشته اند درست نيست و موجب ناراحتي(!) دانشگاه ها خواهد شد و من نمي توانم در صحن علني پروژه هايي را که در دست داريم بيان کنم و اگر جلسه علني نبود آن را اعلام مي کردم." (!!!)

همممممم...
پس پروژه هایی برای بهبود اوضاع علمی دانشگاههای کشور وجود داره که قراره مثل توووپس( همان توپ سابق) صدا کنه و یک دفعه رتبه دانشگاههامون رو تا این حد بهبود ببخشه؛

آخ جوووون! اونجوری دیگه هیچکس جلودارمون نیست ...

شنیده بودم که یکی از طرحهای بسیار موفق اقتصادی دولت نهم ، طرحهای زود بازدهش بوده که منجر به دست یابی به تمام اهداف رشد اقتصادي بالا، افزايش جهشي بهره وري، ارتقاي شاخص هاي توسعه انساني و کاهش بيکاري و ... شده ؛ و بسته پیشنهادی که قرار بود رئیس جمهو ایران ارائه کنند نقش مهمی در حل بحران اقتصادی دنیا خواهد داشت ؛ ولی فکر نمیکردم بتونیم در حوزه ای غیر از حوزه تخصصی دولت نهم (یعنی اقتصاد!) طرحی ارائه بدیم که روحيه تفکر علمي و پژوهشي رو به دانشگاهها برگردونه.


اصلا کی گفته که زمينه نوآوري و اختراع در کشورهايي شکوفا مي شه که سرمايه گذاري در تحقيق و آموزش با وضعيت فعال اقتصادي همزمان بشه؟!

اصولا "سیاست توام با عطوفت" یعنی همین ؛ باید به احساسات و دغدغه های بقیه بها داد و در سالروز فتح خرمشهر که همه شادن، صحبتهای ناراحت کننده نگفت! (یارِ شاطرباش برادر ؛ نه بارِ خاطر!)

خدای من!
اگه اون طرح رو در صحن علنی مجلس اعلام میکردند و قضیه " لو" میرفت ، ممکن بود خارجیهای بی همه چیز بخصوص آمریکاییها(!) از جاسوسهاشون بخوان که متن صحبتهای وزیر روبراشون ترجمه کنند واینجوری اَزَمون تقلید کنند (نمیبینید که همه دانشگاهاشون با همین تقلب بازیها همش اوله؟!) و نتیجه اینهمه تعمقات و فسفر سوزوندن به باد میرفت...


نمیدانم خواب تشريف دارند يا خودشان را به خواب زده اند ولی خوب میدانم کسي که خود را به خواب زده باشد بيدار کردنش مشکل است...

۱ خرداد ۱۳۸۸

رفع خستگی!

مردان در صيد عشق ، به وسعت نامتناهي نا مردند: گدايي عشق ميکنند تا وقتي که مطمئن به تسخير قلب زن نشده اند؛ اما همين که مطمئن شدند ، مردانگي را در کمال نامردي به جاي مي آورند
(دکتر علي شريعتي)

تفاوت بين نابغه و کودن بودن در اين است که نابغه بودن محدوديت هاي خودش را دارد!
(آلبرت انيشتين)


عيب کار اينجاست که من "آنچه هستم" را با "آنجه بايد باشم" اشتباه ميکنم ، خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم ؛ در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم...
(شاملو)


آهنگِ نکن ناز (گیلکی):
گوش کنید



پانوشت: خواهشا اینقدر از جمله اولی به این نتیجه نرسید که در مورد خودم بوده ؛ یا شکست عشقی داشتم و الان دپرسم و غیره! صرفا نقل قولی بود از جایی؛ که البته گاهی میبینم در مورد برخی افراد به حقیقت میپیوندد!
باور کنید حالم خوب خوبه... به جاش آهنگ به این زیبایی رو بچسبید!

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

اسم

من فکر می کنم اسم ها روی شخصیت آدمها تاثیر میگذارند...
حال چطور؟!
قبل از شروع لازم است که یه مطلبی را توضیح دهم . مقصودم این نیست که کسی که فرضا اسمش محمود است ، همیشه مورد ستایش است (معنای اسمش) و یا اینکه همه کسانی که مثلا نامشان محمود است خصوصیات شبیه هم دارند!!
مقصودم این است که وقتی پدر و مادر اسمی را برای فرزندشان انتخاب می کنند احتمالا آن صفت و معنای خاصی که در اسم بوده ، در نظر والدین ، صفت درخور احترامی بوده و یا تداعی کننده شخص یا موضوع یا خاطره مهم یا جالبی در ذهنشان بوده ... در نتیجه با انتخاب آن اسم روی فرزند خواسته اند آن موضوع مهم را حفظ کنند... پس دور از ذهن نیست که در تربیت فرزند هم همان علائق را به کار گیرند...
در واقع ، این نام یک نماد است از تمایلات والدین ، از سلیقه شان ، از رویاهای شخصی خود ، از خواسته هایشان از فرزند آینده ...
مانند خانواده ای که در تعیین اسم فرزندش ملاک را خاص و منحصر و باکلاس بودن آن اسم بین اسامی رایج در آشنایان میداند ؛ احتمالا در تربیت فرزند هم رویه ای اینچنین در پیش می گیرد ...
خانواده ای که عقاید مذهبی در نظرش بسیار مهم است ؛ خانواده ای که به پیشینیان خود میبالد ؛ خانواده ای که ...
از سویی در آینده با بزرگتر شدن فرزند ؛ زمانی که به سنی رسید که به اسمش و معنی آن توجه می کند ، زمانی که میفهمد نامش وسیله ای برای تمایز او و استقلال هویتش است و از صدا شدن اسمش توسط دیگران لذت می برد و شیوا ادا شدن اسمش را ملاکی از دریافت احترام از سوی اطرافیان میداند ؛ زمانی که به دنبال معنی اسم خود در فرهنگ لغت میگردد و تا حدی نسبت به نامش تعصب دار می شود و آن را جزئی از "منِ" خود میداند ، باز هم این حقیقت پررنگ تر و این موضوع جدی تر می شود...

۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۸

مهم است یا نه؟

بنده خدایی میگفت: خیلی مهم نیست کسی نوشته ها را بخواند یا نه ؛ مهم این است که حرفی برای گفتن باشد ، نه گوشی برای شنیدن.
موافق نیستم!
چون:
همه ما وقتی که می نویسیم ، رو به مخاطب مینویسیم ،آگاهانه یا نا آگاهانه ، خواسته یا ناخواسته فعلهای جملاتمان رو به مخاطب است ، ولو مخاطب نامرئی ، ولو مخاطب خیالی. سیستم آمارگیری اش را نگاه میکنیم ؛ پس حتما مهم است! نمیتوانم خود را به وارستگی بزنم! رو راست باشیم ؛ مگر چه اشکالی دارد بقیه بدانند برایمان مهم هستند؟ مطمئنا چیزی از جلال و جبروت خود ساخته مان کم نمیشود و نتیجه ای به جز صفا و صمیمیت نخواهد داشت.
وقتی بدانیم نوشته هایمان را کسی میخواند یکسری مسائل را رعایت میکنیم ... هرچند کاملا عقیده دارم که وبلاگ ، شخصی است و محلی برای بیان آنچه در ذهنم و قلب نویسنده اش می گذرد ؛ ولی در نظر بگیرید خانه خودتان را – که امن ترین و راحت ترین جای دنیاست – وقتی خودتان تنها هستید یا زمانیکه یکی از اعضای خانواده یا دوست بسیار صمیمی یا همسرتان حضور دارد... از حضورشان لذت میبرید ولی مطمئنا وقتی آنها هستند حداقل ظرف غذایتان را نشسته روی میز آشپزخانه نمیگذارید ( البته بسته به جایگاه آن فرد رعایت مسائل خاصی را میکنید)... آزادی فردی تان چندان محدود نشده و خود خواسته یک چیزهایی را رعایت میکنید... چرا؟ حتما لذتی دارد دیگر!
وقتی بدانم چند نفر و از چه دسته آدمهایی نوشته هایمان را می خوانند سعی میکنیم ضمن اینکه همچنان هرآنچه دلمان میخواهد و در ذهنمان میگذرد و به نوعی مشغولیت آن روزها و شبهایمان است را بگوییم ؛ ولی گاهی در بیان مطالب و یا نوع نوشتن به فراخورنوع مخاطب که قابل احترام است و دوست دارد جان کلام را دریابد تغییراتی ایجاد میکنیم ... نمیشود فقط " گفت " و دیگر هیچ! گاهی مهم است چگونه بگوییم و لازمه آن وجود و شناخت کلی مخاطب است.

(می خواهم کمی از بحث اصلی خارج شوم ؛ یک مطلب دیگر را هم لازم میدانم ذکر کنم ؛ چون در باور "اغلب" ما از کودکی چیزهایی خلاف این کاشته اند( این "اغلب " که میگویم ، منظورم اکثر افرادی است که در جامعه آماری پیرامون خود با آنها برخورد دارم)

در جایی به نقل از آدام اسمیت از طرفداران نظام اقتصاد آزاد در کتابش تحت عنوان نظریه اقتصاد اخلاقی خواندم : هرگز ندیده ام کسانی که برای نفع عموم به تجارت روی آورده اند ، چندان کار نیکی انجام داده باشند!
نمیتوان گفت : من مینویسم چون باید گفت ، مینویسم برای دل خودم ؛ برای اینکه حرف حق گفته باشم ، و مهم نیست کسی بشنود یا نه!
میدانید... کسی (به جز معصومین ) صرفا در راه رضای خدا کاری نمیکند... باور کنید ... خیلی از اوقات دانسته یا ندانسته عبادت میکنیم برای رسیدن به هدفی ، مثل لحظاتی تفکر و سکوت ، وصل شدن به قدرتی که همواره منارمان باشد و آرامش بگیریم و از حمایتش برخوردار باشیم ، از ما راضی باشد که ....
خواهشا بیایید رو راست باشیم!
وقتی کار خیری انجام میدهیم در ظاهر اینطور است که میخواهیم کمک کنیم که دیگران شاد شوند ، ولی در واقع برای خودمان کار کرده ایم چون "حتما" از شادی دیگران احساس خوبی در دل ما ایجاد میشود و از احساسی که بعد از بخشیدن نسبت به خودمان داریم لذت می بریم که البته در نهایت این خودخواهی ما باعث نوع دوستی هم شده و نفعی دو جانبه به همراه داشته... که این نه تنها از نظر من اشکالی ندارد بلکه کاملا هم قابل قبول است.
این بار وقتی کاری انجام میدهید ؛ رک و راست ، بی رودربایستی ؛ به دور از ژست ها و نقاب ها ، به آن هدف اصلی ِ اصلی ِ اصلی فکر کنید...
باز هم از همان نویسنده قبلی: او معتقد بود که صفاتی مثل سود پرستی ، شهرت طلبی ، قدرت طلبی الزاما رذائل اخلاقی نیستند بلکه در یک مکانیسم رقابتی و آزاد ، اینها فضائل اخلاقی می توانند باشند.اگر ساختار رقابت و اقتصاد آزاد حاکم باشد منافع فردی با منافع جمعی ناسازگار نمیباشد.

شاد و پیروز باشید.
***************************************************************
دوستی جوابی خطاب به این پست نوشته اند که میتوانید از اینجا ببینید... و این هم عین پاسخ من:
1- اولا بسيار ممنون که اين تبادل نظر رو به زيبايي ادامه ميديد؛
2- مثالي که فرموديد در مورد گاليله بود که خدماتش به بشر جاي تقدير دارد ؛ آن چيزي که مد نظر من است زندگي در جهتي است که کسي که حرف صحيحي را ميگويد از راه صحيحش بگويد ... در اينکه او حرف درستي ميگفته جاي شکي نيست و حتي "اصرارش" بر اثبات آنچه که صحيح ميدانست بسيار بسيار جاي تقدير دارد و شايد در آن زمان نوع بيان بهتري نمي يافت ؛ ولي اين مثال را هم ببينيد : اگر هرکس بخواهد بدون توجه به مخاطب ، حرف حق را هرطوري که خود صلاح ميداند بگويد ، نتيجه ميشود کاري که آقاي احمدي نژاد دز اجلاس دوربان انجام دادند: در حق بودن حرفشان شکي نيست ولي در نوع بيانش بسيار جاي بحث است. در وبلاگ دوستي اين بحث را انجام داديم که متن نوشته ايشان را ميتوانيد از اينجا ملاحظه بفرمایید. دو سه پست بعدي نويسنده هم به نوعي در ادامه اين مطلب و مرتبط با آن است.
3-(انتظار ندارم" کسي با من موافقت کند (ولي اين به اين معنا نيست که "دوست نداشته باشم" کسي موافقم باشد
4-اين بحث علت نگاه کردن به سيستم آمار هم از طرف شما يک مدعاست؛ براي اثباتش که آيا بقيه هم به همين دليل که فرموديد اين کار را ميکنند نياز به يک مطالعه آماري ديگردارد.
5- در ( عدم توجه به اين جمله ما رو به سمت عوام گرايي مي بره. ما دهن بين مي شيم. ما طوري فکر مي کنيم که شنونده دوست داشته باشه و اين مرگ آزاد انديشيه) از فني استفاده کرديد که چند سطر قبلتر از اون به عنوان سلاح به گوشه رينگ بردن حريف براي بذيرش ادعا نام برده بودبد .... ضمن اينکه اصلا قصد نداشتم در نوشته ام از "مرگ آزاد انديشي " دفاع کنم و نميدونم از کدوم قسمت نوشته اين مفهوم به ذهنتون منتقل شد و اينکه آيا بقيه کساني هم که اين نوشته رو بخوننند همين مفهوم رو برداشت ميکنند يا نه نميدونم.
6-ظاهرا چندين مورد نگفته هم باقي مونده ... اميدارم بعد از بهبود دستتون براي تايب؛ اگه مطلب ناگفته مهمي هست گفته بشه.

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

سینوهه - 2

ادامه بخشهایی از کتاب سینوهه:
* من می اندیشیدم که اگر روزی فرعون به من بگوید : سینوهه ، تو علومی که فرا گرفتی به من بده و مردی نادان باش و من در عوض تاج سلطنت خود را به تو میدهم ؛ من این معامله را قبول نمی کردم زیرا میدانستم زندگی کردن با نادانی – ولو، انسان ، فرعون باشد – بدون ارزش است. ولی اگر "مریت" به من میگفت : سینوهه ، تو علوم خود را به من بده و پس از آن مردی نادان باش و در عوض من همه شب با تو خواهم بود ؛ من این معامله را می پذیرفتم ؛ زیرا می دانستم بزرگترین سعادتها به سر بردن با زنی است که مرد او را ، و او مرد را ، دوست داشته باشد....

* به "مریت" گفتم : برای من شراب دم تمساح نیاور ؛ زیرا نه معده من قادر به تحمل این مشروب است و نه سرم... مریت صورت مرا نوازش کرد و گفت: سینوهه ، مگر من خیلی پیر و فربه شده ام که تو وقتی به من میرسی در فکر معده و سر خود هستی؟! زیرا وقتی مردی زنی را دوست می دارد نه فکر معده را میکند و نه فکر سر را. لیکن وقتی محبت از بین رفت آنوقت مرد به غذا و آشامیدنی ایراد میگیرد و می گوید این غذا لذیذ نیست یا سنگین است و آن آشامیدنی برای معده من ضرر دارد و تولید سردرد میکند!
خندیدم و گفتم: مریت؛ تصدیق کن که من دیگر مرد جوان سابق نیستم و مرور سنوات مرا مبدل به مردی جاافتاده کرده و معده یک پیرمرد دارای قوه معده یک جوان نیست....
مریت گفت: تو پیرمرد نیستی! برای اینکه به محض دیدن تو من مایل شدم با تو تفریح کنم ؛ و اگر پیرمرد بودی این تمایل در من بوجود نمی آمد و سلیقه زنها در این خصوص اشتباه نمیکند...

* مریت گفت: سینوهه؛ با اینکه میفهمم تو دروغ میگویی ، از دروغ تو لذت می برم .... زیرا هرچه به نفع عشق باشد ، ولو دروغ ، لذت بخش است.

* اگر من می دانستم که " تهوت" فرزند من است ، طوری دیگر عمل می کردم زیرا یک پدر بخاطر فرزند خود کارهایی می کند که برای خود انجام نمی دهد...

* گفتم : نه ؛ من از نزد تو نمی روم برای اینکه گوئی هنوز ظرف سرنوشت من لبریز نشده است و باید از اینکه هست بیشتر پر شود....وانگهی ؛ رفتن آسان است و همه میتوانند بروند ولی گاهی "ماندن" احتیاج به "همت" دارد و اگر تو دیدی که من حرفهائی به تو زدم که جنبه نکوهش داشت ، ناشی از درد درون من بود...

پایان

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

19-22 اردیبهشت


1- not only شمال ایران در این فصل سال بسیار زیبا و رویایی است ؛ but also شمال تهران هم مناظر زیبایی دارد
شمالی هاش صلوات!! ( عکس : دربند)

2- نمایشگاه کتاب شلوغه ؛ as usual
آزاده پشت یک دیوار حائل متشکل از زنجیره انسانی (!) گیر افتاده و صداش به فروشنده کتاب نمی رسه...
از جلو دستش محکم به کیفشه ؛ رادارهای جانبی اش هم فعالند که کمتر تنه بخوره...
از همون فاصله دور:
- آقا ، کتاب اقتصاد خرد دارید؟
- مال کدوم نویسنده باشه ، خانوم؟
- نمی دونم آقا!!!
فروشنده توی اون شلوغی و سر و صدا یه لحظه متعجبانه خیره میشه به چهره آزاده!
برای رفع ابهام ( شاید هم اتهام! ) توضیح میدم:
- آقا ، نویسنده اش مهم نیست ؛ حجمش مهمتره!!
یکی از ستونهای اصلی دیوار حائل برمیگرده رو به عقب و با صبر و حوصله شروع به توضیح دادن و راهنماییم میکنه و چند ثانیه بعد دوستش هم ملحق می شه بهش برای کمک در این امر انسان دوستانه!
ممنونم از اینهمه محبت هم وطنان! کی میگه انسانیت از بین رفته؟!
(پیشنهاد به برگزار کنندگان نمایشگاه : لطفا سال آینده برای شکوفایی هرچه بیشتر این انسانیت ها ، بستر مناسب را با افزودن تعداد غرفه های کتب اقتصادی ، فراهم فرمائید ؛ با تشکر!)

3- آبجی کوچیکه میخواد لپ تاپ بخره ؛ میریم پایتخت...
فروشنده شروع میکنه و واسه آبجی کوچیکه یه چیزایی رو توضیح میده:
.... نه اونو اماراتی ها سفارش میدن که چینی ها بسازن ؛ آمریکایی نیست... باید عدد اون قسمت 2 رقمی باشه ... جای انگشت پشتش نمیمونه ؛ کربنیه ... ایران رهجو بیشتر کاراش دولتیه ...
کمی اونطرفتر میشینم و نگاهشون میکنم ... گاهی اصلا متوجه اصطلاحات رد و بدل شده بینشون نمیشم... اینجا برره است یا اونجا؟!
راستی! Cache چیه؟


یه مشتری از در میاد تو... حدودا 40-45 سالشه...
خدایا ؛ چقدر قیافه اش آشناست ...
محترمانه عذرخواهی میکنه و اجازه میخواد روی صندلی کناری من بشینه...
پارسال عمل جراحی قلب باز و عمل هرنی دیسک کمر داشته و ظاهرا حمل لپ تاپ براش سخته ؛
با پاکت پی سی اش هم نمیتونه راحت به اینترنت وایرلِس وصل بشه ، به همین خاطر میخواد یه نوت بوک بخره...
می گم شاید توی بیمارستان دیدمش ... خدای من ؛ پس چرا یادم نمیاد؟...
بالاخره یه مدل لپ تاپ سونی میخریم...

4- میگن : از هرچه بگذریم ؛ سخن دوست خوشتر است:
به به! عجب کوکویی شده امشب ! تا حالا تاثیر هویج رو بر طعم کوکو امتحان کردید ؟
بی نظیییییییییره !


۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

سینوهه - 1

حتما کتاب "سینوهه طبیب فرعون مصر" را خوانده اید ؛ یا حداقل نامش به گوشتان خورده است.
دوران دبیرستان کتابی قدیمی در کتابخانه مدرسه به این نام بود که کمی از آن را خوانده بودم ولی این روزها خواندنش برایم با تعمق و لذت بیشتری همراه است...
بخشهایی از کتاب را میتوانید از اینجا بخوانید :



* امروز که پیر شده ام دوره کودکی من با درخشندگی مقابل دیدگانم نمایان میشود ؛ و از این حیث ، بین یک غنی و یک فقیر، تفاوتی وجود ندارد. یک پیر فقیر هم مثل یک توانگر سالخورده دوره کودکی خود را درخشنده میبیند زیرا در نظر همه اینطور مکشوف میشود که دوره کودکی بهتر از امروز است....

* مادرم میگفت: غنی آن نیست که طلا و نقره دارد ؛ بلکه آن است که با کم بسازد... ولی من از چشمان او که به کالاهای بازار نظر می انداخت می فهمیدم که پارچه های پشمی رنگارنگ را دوست میدارد واز گردنبندهای عاج و پرهای شترمرغ خوشش می آید ؛ و من تا وقتی بزرگ شدم نفهمیدم که مادرم دوست می داشت و تمام عمر در آرزوی آن بود...

* همین که پادشاه خواهان کنیز من گردید ؛ قدر و قیمت او در نظر من زیاد شد ؛ زیرا تا وقتی مشاهده میکنیم که کالای ما خریدار ندارد ، در نظرمان بدون قیمت است ؛ همین که خریداری پیدا شود ، در نظرمان جلوه میکند.

* انسان تا عملی جدید را درنیافته ؛ خود را کامل میداند ولی بعد از اینکه دانست غیر از معلومات و اطلاعات او ، در جهان علمها و معلومات دیگر هست ، به نقصان و حقارت خود پی میبرد .... و به همین جهت است که افراد بی علم و اطلاع بسیار مغرور میشوند زیرا تصور میکنند همه چیز را میدانند و در جهان، بهتر و بزرگتر از آنها وجود ندارد . و به همین جهت است که هروقت مشاهده میکنیم که مردی یا زنی نخوت دارد و با دیده حقارت نظر میکند ، باید بدانیم که وی نادان است و چون چیزی نمیداند و چون تجربه ای نیاموخته ، خویش را برتر از دیگران میپندارد.

یکی از بخشهای کتاب که برایم بسیار جالب بود اینجاست ؛ گفتگوی سینوهه با پادشاه آمور:

* گفتم: شما خود میدانید که اینطور نیست و آنچه شما میگویید حقیقت ندارد !
پادشاه گفت: حقیقت ، آن چیزی است که من در عقل مردم جای میدهم.
من به مردم طوری القا میکنم که آنها برای این به وجود آمده اند که آزاد زندگی کیید و آزادی چیزی است که از غذا و لباس و خانه و جان بیشتر ارزش دارد و بر اثر این تلقینات ، که جهت فریب عوام ظاهری درخشنده دارد، به قدری معتقد به آزادی میشوند که حاضرند در راه آن از جان خود بگذرند و هرکس که عقیده به آزادی دارد سعی میکند که دیگران را معتقد کند و طولی نمیکشد که در تمام کشور یک عقیده بوجود میاید و آن اعتقاد به آزادی است و سکنه نمیفهمند که به یک چیز موهوم اعتقاد دارند.
گفتم : آیا تو به " آزادی" اعتقاد داری؟
پادشاه آمور گفت: نه! و تو یک پزشک هستی و نمیدانی که هیچ زمامداری عقیده به آزادی ندارد. من به مردم سوریه میفهمانم که باید آزاد شوند و آزادی به دست نیاید مگر اینکه علیه مصر متحد شوند و وقتی سکنه سوریه متحد شدند و به تصور خودشان آزادی را به دست آوردند ، غافل از این هستند که برای من آزادی را به وجود آورده اند و آنان باید مثل همیشه زحمت بکشند و خراج بدهند منتها در گذشته خراج را مصر از آنها میگرفت و بعد از آن من از آنها خراج میگیرمو پیوسته به آنها میگویم که شما سعادتمندتر از تمام ملل جهان میباشید زیرا آزاد هستید ... و آنها به همین عنوان واهی دلخوش اند!
سینوهه! تو نمیدانی که یک ملت مثل یک گله گوسفند است و باید او را به چیزی مشغول کرد. یکی از بهترین وسایل برای مشغول کردن ملت این است که به او بگویند تو آزاد هستی و برای این به وجود آمده ای که آزاد زندگی کنی .... و نکته این است که آنقدر یک موضوع را در گوش مردم فرو بخوانند که در روح آنان جای گیرد...

ادامه دارد.....

دانلود کتاب

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

بهار اومده ها!





يک چشم من اندر غم دلدار گريست
چشم دگرم حسود بود و نگريست



چون روز وصال آمد او را بستم
گفتم : نگريستي ، نبايد نگريست!



پانوشت 1 : بالاخره بهار اومد به حیاط خونه مون ... با اینکه امروز 11 اردیبهشته ولی تا همین دیروز هم هوا سرد بود و نمیشد بیای تو هوای بیرون و دستهاتو از هم باز کنی و یه کش و قوس حسابی به خودت بدی و یه دل سیییییییر نفس عمیق بکشی... عطر بهار نارنج نم نمک به مشام میرسه و گلهای زنبق و سنبل و ارغوان و شیپوری ویاس زرد و ... کلی هم گلهای علفی باغچه رو به بهترین و فرح بخش ترین صورت تزیین کردند... یعنی "بهار بومه ؛ هلو دار تیته کنه" شده به تمام معنا ها!
تیته: شکوفه
بومه: اومد
هلو دار : درخت هلو
(این میوه هایی مثل هلو همیشه برام یاد آور خاطرات خنده دارند... سال اولی که رفتم تهران اینقدر بامزه بود ؛ به قطره طلا میگفتن زردآلو ... برای میوه های دیگه هم اسامی به کار میره که با ما متفاوت بود (حس ناسیونالیستی رو دارید دیگه؟! "اونا" اسمها رو یه جور دیگه میگفتن!:)) ... من هم وقتی میرفتم خرید یا از روی برچسب میگفتم فلان میوه رو بدید ؛ یا با اشاره به میوه ها از صفات "این" و "اون" استفاده میکردم !...
خیلی باحال بود و هنوزم یاد نگرفتم
نمیدونم اگه بخوام به یه زبون غیر فارسی بگم چی میشه اونوقت! :))

پانوشت 2 : امروز جُب (جو) شستیم و کمی تو آب خیسوندیم که به قول بابا خنده کنه(جوانه بزنه)
(همه، اصطلاحات برنج کاری رو بلدن دیگه؟!;)
سعی میکنم مراحل کاشت برنج رو به تدریج که پیش میره و بابا انجام میده ، اینجا به تصویر بکشم...