۵ آبان ۱۳۸۸

کتابخونه


امروز مثل دوران استاجری که بعد از بخش ، میموندیم با دوستم کتابخونه بیمارستان شهدا درس میخوندیم ، موندم کتابخونه بیمارستانمون که درس بخونم...

ناهار قرمه سبزی بود ؛ زیاد نخوردم ولی خود همین شکم بِری به همراه اثر سینرژیک دیدن "روی ماه" کتاب، باعث شد خوب آلوده بشم، شدییییید!

یه کم سرمو گذاشتم رو میز که خستگیم در بره ، نشد!

زنگ زدم خونه با آبجی کوچیکه حرف زدیم کلللی ؛ این یکی اثر کرد(مثل همیشه) و تا یه ساعت بیدار نگهم داشت ولی بعدش گرسنم شد...

رفتم از بوفه بیمارستان بیسکوییت خریدم ، بازم خوندم تا یه ساعت دیگه که یه نیاز انسانی غریزی دیگه(!) از جا بلندم کرد ...

برگشتم و بازم یه کم خوندم....

واسه شروع بد نبود... 20 صفحه از گوارش هاریسون در عرض دو سه ساعت!


۲ آبان ۱۳۸۸

بخش گوارش

بخش جدید شروع شد ؛ این ماه گوارشم.
22 تا تخت داریم ؛ 2 تا رزیدنت سال یک هستیم با یه رزیدنت سال بالا...
امروز که روز اول بود بد نبود...
این بخش استاجر هم داریم ؛ اینقدر باحاله.... حسشونو درک میکنم کاملا وقتایی که قراره یه مطلبی رو کنفرانس بدن...
بهشون اطمینان خاطر دادم که هدف ، صرفا آموزش و یادگرفتنشونه ، نه چیز دیگه ( حداقل تا زمانیکه استاجر من هستن)
دیروز ؛ روز استرسی بود برام ؛ از بعد از هجرت ، هر retard mense کابوس محسوب میشه... خدا رو شکر که کابوسش امروز تموم شد...
فردا کشیکم...
راستی ؛ همسرم هم خوبه!

چند جمله زیبا:
انسانهای بزرگ ، دو دل دارند: دلی که درد میکشد و بنهان است ؛ دلی که میخندد و آشکار است...
همه دوست دارند که به بهشت بروند ؛ ولی هیچکس دوست ندارد بمیرد!
انسانی که در نبرد زندگی میخندد ، قابل ستایش است.

۱۶ مهر ۱۳۸۸

کشیکهای سال یک

کشیکهای فاجعه ، 32 ساعت از 48 ساعت رو توی بیمارستان گذروندن و تکرار همین شرایط برای 48 ساعت بعدی؛
امید به زندگی م داره به زیر صفر میرسه...
از زور خستگی بغضم گرفته....
و صدای اذان که از نمازخونه بیمارستان به گوش میرسه به ترکیدن بغضم کمک میکنه....