۷ اردیبهشت ۱۳۹۰

افتخار شیرازی بودن!!!

چقدر این روزا هوا سرد شده! مثل زمستون ؛ وسایل گرمایشی خوابگاه و بیمارستن رو خاموش کردن...
هم اتاقیم که جنوبیه حسسسسابی شاکی شده...

خیلی جالبه ؛ هم اتاقیم میگه شیرازیه ؛ اصرار هم داره که بوشهری نیست و رنگ بوستش هم سفید و بوره (!) ؛
اونوقت باید تعصبش رو وقتی که ازش میبرسم "عسلویه" جزء استان فارسه یا بوشهر" ببینین! ;)

میرداماد

شب ؛ طلبه جوانی به نام محمد باقر، در اتاق خود در حوزه ، مشغول مطالعه بود । به ناگاه دختری وارد اتاق شد و در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد...
دختر گفت : شام چه داری؟
طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد...
دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه ادامه داد...
از طرفی ، دختر فراری یک "شاهزاده" بود و بخاطر اختلاف با زنان حرمسرا فرار کرده بود ؛ لذا شاه دستور داده بود سربازانش شهر را بگردند ... ولی آن شب هرچه گشتند او را نیافتند...
صبح که دختر از خواب بیدار شد واز اتاق خارج شد، ماموران شاه او را یافتند و شاهزاده را به همراه محمدباقر به نزد شاه بردند...
شاه عصبانی شد که چرا شب به ما خبر ندادی ؟ محمد گفت : شاهزاده تهدید کرده بود اگر حرفی بزنم یا به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد میدهد...
شاه دستور داد که تحقیق شود آیا جوان شب گذشته خطایی کرده است یا نه...
بعد از تحقیق از محمد باقر برسید : چگونه توانستی بر نفست غلبه کنی؟
جوا ن ده انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته اند!
جوان گفت : چون او به خواب رفت ، نفسم مرا وسوسه مینمود ؛ و هربارکه نفسم مرا وسوسه میکرد ، یکی از انگشتانم را روی شعله شمع میگرفتم و بالاخره از سر شب تا بح اینگونه با نفسم مقابله کردم
شاه عباس از تقوا و برهیزگاری او خوشش آمد و دستور داد آن شاهزاده را به عقدش دربیاورند و به وی لقب "میرداماد" داد!