۵ شهریور ۱۳۸۸

مشاهدات

1- شیوع rhinoplasty اینجا به طرز "باور نکردنی" بالاست ؛ شاید اگه بگم نیمی از دانشجوها و کارکنان این بیمارستان جراحی بینی انجام دادن ، اغراق نکردم ؛ همه هم مثل هم شده دماغهاشون!

2- کتابخانه مرکزی دانشکده مثل هتلهای شاه میمونه ؛ ساختمانی سفید با گچ بریهای زیبا روی سقفهای بلندش که لوسترهای قدیمی از اون آویزون شده و ایوانی که به باغی زیبا مشرفه... طبقه بالاترش هم سایت کامبیوتره که انصافا خوب بهش رسیدن...

3- جایی که فعلا بانسیونمون اونجاست ، تو حومه شهره ، شبها کاملا میتونم لرزش حرکت کامیون رو روی بالش زیر سرم احساس کنم!
4- هزینه اینترنت اینجا خیلی کمتر از تهرانه؛ کافی نت اینجا ساعتی 400 تومان در میاد ؛ تهران که بودم 5 برابرشو میدادم!

5- امروز صبح یه لحظه که اورژانس خلوت بود ، اومدیم 2 کلمه با همسر اختلاط کنیم که یه دفعه کد اعلام کردن ( وقتی کُد اعلام میشه ؛ یعنی یه جایی از بیمارستان یه مریض نیاز به CPR داره و رزیدنت داخلی و بیهوشی و سوبروایزر و ... باید به سرعت برن اونجا؛ یعنی اصلا شوخی بردار نیست ؛ عددی هم که اعلام میشه ممکنه توی هر بیمارستان متفاوت باشه ، مال ما کد 99 اعلام میشه)... کد 99 به اتاق CPR...کد 99 به اتاق CPR... (همینجور بشت سر هم و استرسی اعلام میکننا!)
تلفن رو قطع کردم و دویدم سمت اورژانس؛ دیدم هیچ خبری نیست!!! رزیدنت سال بالا هم اونجا بود و خلاصه همه دنبال مریض میگشتیم! هرچی هم میبرسیم که کی کد زده ، هیچ برستاری هیچی نمیگه!!! بالاخره معلوم شد که حالا "قراره " یه مریض بدحال بیارن! اینم از اون کارا بودا! با " کد" هم مگه کسی شوخی میکنه؟!!!!!!

6- فعلا با اجازه!

*******************************************************************************

پی نوشت: فهیمه جون ؛ تهران نیستم ؛ داخلی میخونم.

۳ شهریور ۱۳۸۸

شروع رزیدنتی

بعد از یه مدت طولانی، سلام!
از آخرین مطلبی که نوشتم تا الان کللللللی کار کردم!;)
1-عروس شدم!
2-ماه عسل رفتیم (البته چون وقت نداشتیم ، شد هفته عسل!)
3- دوره رزیدنتی شروع شد ؛ همزمان با روز پزشک... تجربه منحصر به فردیه... مریض دیدن رو دوست دارم ولی اینکه بخوام تنها تصمیم بگیرم هنوز برام سخته... البته سیستم بیمارستان آموزشی هم جوری نیست که تنهایی مجبور به تصمیم گیری بشم و تا زمانی که لازم باشه ساپورت علمی میشیم.... بعد از مدتی کار نکردن توی بیمارستان ، امروز بعد از 5 ساعت سر پا ایستادن توی اورژانس ، احساس میکردم استخوانهای کف پام داره میشکنه... کلی مطالب دوره اینترنی داره واسم مرور میشه...
الان تو یه کافی نتم ؛ نزدیک پانسیون محل زندگیمونه... فعلا دسترسی به اینترنتم محدوده ؛ اگه دیر به دیر مینویسم به این علته...
سعی میکنم ماجراهای جالب یا حتی غم انگیز رو بنویسم و همچنین تجربیاتمو به عنوان کسی که بدون گذروندن دوره طرح ، رزیدنت شده... امیدوارم این نوشته ها به درد کسی بخوره...