۲۵ آذر ۱۳۸۹

کمبود وقت


کشیکام این آخرای ماه خیلی فشرده شده؛ این روزها سرم خییلی شلوغه و سر جمع شاید یکی دو ساعت در نهایت برایم وقت باقی بمونه برای رتق و فتق امور شخصی و کیک پختن(کار مورد علاقم ؛ اینقدم پف میکنه و خوشمززززه میشه ؛ اصلن هم نمیسوزه!!!) و حرف زدن با همسر و وب گردی و فکر کردن درمورد اینکه وای بازم دارم برمیگردم به همون جای کذایی و ....!
به عبارتی اییییینقدر سرم شلووووغه که اصلا وقت درس خوندن ندارم! ولی وقت واسه کارای دیگه خب کم و بیش هست!
همیشه همینطورم!

۱ آذر ۱۳۸۹

هاروارد

علي القاعده اين ماه آخرين ماهيه كه مهمان شدم شهيد بهشتي
هرچند 2 ماه قبل رو توي بدترين و آزيته ترين و بي آموزش ترين بخش شهيد بهشتي (نفرو طالقاني) گذروندم ؛ ولي بازهم در مقايسه با جايي كه سال يكيمو گذروندم ؛"هاروارد" بود!
اين ماه روماتوي لقمانم؛ به گفته همه رزيدنتها يكي از بهترين و آموزشي ترين و خوش خيم ترين بخشهاي شهيد بهشتيه
امروز كه روز اولمون بود هم چيزي خلاف اين نديدم؛ البته هنوز براي قضاوت زوده...
اميدوارم تا جايي كه ميتونم از اينجا استفاده كنم و چيز ياد بگيرم وگرنه اونجا هيييييييييييييييچ خبري نيست :(

۲۶ آبان ۱۳۸۹

عید قربان


ای خدا!
عید قربان ایییییییینهمه بیرزن بالای 80 سال توی اورژانس چیکار میکنن؟!
یعنی همه با هم باید "نفسشون تنگ" بشه؟!
اوووووووف!

۱۷ مهر ۱۳۸۹

تنهایی مریض دیدن...

وقتایی که مجبورم تنهایی مریض ِ ICU ببینم یا مشاوره جواب بدم ، خیلی استرس میگیرم ؛
که نکنه اشتباه کنم و اتفاق ناجوری بیفته...
کاش اونقدر باسواد بشم که با اعتماد به نفس بیشتری اُردر بذارم ...
نمیدونم بقیه چطورین ؛ نمیتونم قضاوت کنم که آرامشی که توی بعضیا میبینم از دانششونه، یا شخصیتشون اونجوریه ،یا تجربه زیادتری دارن ، یا اونا هم استرس میگیرن و نشون نمیدن!

۴ مهر ۱۳۸۹

تهران


بالاخره اومدم تهران!
جالبه كه رزيدنتاي همه جا كلا ناراضين؛ فكر ميكردم اين امر مال شهرستانه ولي اينجا هم به وفور ميبينم....
فعلا بخش نفرولو‍ي ام ؛ اووونجوووورم كه ميگفتن ، اتنداش malignant نيستن!
امروز كلاس نفروباتولو‍ي داشتيم ... برام خيلي جالب بود ؛ دانشگاه قبلي اصلا از اين خبرا نبود!
لام مريضي كه 10 سال قبل transplant سده و با علايم اورميك و كراتينين 16 بستري شد.
بعد از رد علل بره رنال و بست رنال ؛ بيوبسي شد براي تشخيص علت DGF
كه امروز مشخص شد كه chronic rejection براش مطرحه. كاملا توبول آتروفيك ؛ cast هاي داخل توبول ؛ گلومرولهاي اسكلروزه ؛ ارتشاح منو نوكلئرها توي اينترستيشيوم و ... رو نشونم داد.
يكي از فلوهامون خيلي باسواد و باانگيزه است ؛ دوست دارم ازش ياد بگيرم ؛ بودن در كنارش بهم انگيزه ميده...

۲۰ شهریور ۱۳۸۹

0914

خدمه باویون خطاب به همسرم توی کشیک :
دکتر؛ آب جوش آوردم واستون ، خواستین تو یخچاله!

۲۰ مرداد ۱۳۸۹

موج!

1-

کلا زمانهایی که وبلاگ مینویسم ؛ یا خوشحالم و هدفمند و بر انرژی ؛ یا بی حوصله و غُر دار و

غصه دار!

نمیتونم روزمرگیهامو اینجا ثبت کنم ؛ در نتیجه وقتی به وبلاگم نگاه میکنم ؛ مودم labile به نظر میاد...

البته کلا هم همینطور هستم!

زیاد موج دارم! گاهی توی اهدافم هم به همین اندازه "دریایی" میشم!!

مثلا اون اوایل که رزیدنتی رو شروع کردم دوست داشتم دورشته همزمان بخونم ؛ الان این هدف برام کمرنگ تر شده و جای خودشو داده به هدف رتبه تک رقمی آوردن توی امتحان بورد... البته توی این بین اگه شرایط محیطیم عوض بشه و مثلا توی محیطی دیگه قرار بگیرم , ممکنه باز هم این هدف جای خودشو به دیگری بده...

نمیدونم درسته که آدم به صورت منعطف با محیط، اهدافشو عوض کنه یا متناسب با اهدافش سعی کنه محیطشو modified کنه...

2-

* امتحان ارتقا نمره ام خوب شد نمره ام از همه سال یکی ها و سال دوییها (بجز یه نفر) و بعضی از سال سه ایها بیشتر شد !

رفته بودم بیش دکتر ح. مدیر گروه داخلی شهید بهشتی ؛ درخواستمو واسه مهموونی از مهر باهاش مطرح کنم ؛

بالاخره دیدمش و گفتم ... گفت : مهمونی که اشکال نداره ؛ ولی اگه بخوای جابجا کنی باید ازت امتحان بگیریم ... منم رفتم روی فاز موج و گفتم : دکتر، هر مدله که خواستین امتحانم کنین!

گفت نمیخوایم آمار قبولی بوردمون بایین بیاد ! گفتم من فلانی و فلانی رو میذارم تو جیب بغلم ( دیگه واقعا رو موج بودم!! ;) ) و حتما رتبه تک رقمی میارم ؛ تازه عُمومیمو که همینجا بودم ؛ هنوز یه سال نشده که از همینجا رفتم بیرون!

خلاصه کللللی اعاده افاضات کردم از نوع امواج اقیانووس آرام! و یارو ته دلش خوشش اومد و خنده اش گرفته بود ؛ گفت با فلان دکتر که مسوول رزیدنتاست هماهنگ کن... اونم قبول کرد ؛ فعلا منتظر انجام کاغذ بازیهای اداری هستم ؛ کاش مشکلی بیش نیاد...



۳ مرداد ۱۳۸۹

خاکریز آرزوها

این روزها با خودم غریبه ام ...
حال و روزم چیز دیگه ایست...
دلم تنگ شده برای خودم ؛ برای همون دختر بی غل و غش و مصمم سابق ...
امسال رو هرگز فراموش نخواهم کرد...
سالی که روح و تنم رو خیلی آزرد... از نو بوست انداختم ...
من هیچوقت از زندگی نمیترسیدم ولی این روزها گاهی تا حد ناامیدی مطلق بیش میرم...
اغلب ، نشان موفقیت و سنبل تلاش بودم برای دوستان ، و الان کمتر کسی باور میکنه که از من چی مونده ...
هرگز "غر" نمیزدم ولی الان جزئی از کار روزمره ام شده...
ناراضیم از این وضع...
زندگی روزمره چیزی نیست که منو ارضا کنه...
هرگز نمیتونم به زور به خودم بقبولونم که کاری یا چیزی که حقیقتا از انجامش لذت نمیبرم رو بهش اعتقاد داشته باشم و به انجامش افتخار کنم... میخوام کاری کنم که بهش افتخار کنم ... با عقلم جور در بیاد...
متاسفانه زندگی گاهی شرایط ناخواسته به آدم تحمیل میکنه و جلوی چشمت میبینی که روز به روز داری از آرزوهات دور و دورتر میشی...
و چون ماهها یا سالهای زیادی رو براش صرف کردی ، شهامت و توان به هم زدن همه چیزو نداری...
این چیزی نیست که من میخوام...
ناامیدی آدم رو از بیخ و بُن میکنه... از درون میگندی... رویای شیرین میخوام که با یادش و فکر کردن بهش بخوابم...
شروع مجدد سخته...
دلم واسه خود خودم تنگ شده...

۱۳ تیر ۱۳۸۹

مهمانی...

با درخواست مهمانیم فقط به مدت 3 ماه موافقت شده ...
مدیر گروهمون به نظر آدم باهوش و دلسوزی میاد که حتی موقع ویزیت مریضاش حواسش هست که چقدر هزینه واسه مریض ایجاد میشه یا مثلا فلان کار رو که میشه توی بیمارستان دولتی انجام داد به بیمارستان خصوصی ارجاع نده...
اونوقت چطور به خودم بقبولونم که متوجه مشکلاتی که با این بی ثباتی توی وضعیت درسی من ایجاد میشه نیست؟!
تمام روتیشن هام به هم میخوره ؛ آخه 3 ماه میشه نصف ترم ؛ معمولا واسه یه ترم میشه برنامه ریزی کرد ...
علت مهمان شدن من که مشکلی مثل بیماری و ... نبود که با 3 ماه حل بشه!
من تا بیام با سیستم یه دانشگاه و بیمارستاناشون آشنا بشم که 3 ماه تموم شده ....
خودش گفت بعدش تمدید میکنیم ؛ و اینو با لحن مهربونی گفت جوری که دلم آرومتر شد و اشکم درنیومد ؛ ولی من هنوز نرفته باید دوباره دوندگیمو شروع کنم واسه تمدید و مدام راه این شهر تا تهران رو برم و بیام ودر این بین کشیک هم بدم و استرس سال بالا شدن و مسوولیت سال یکی ها هم بکشم....
دوست دارم با فکر آرووووم درس بخونم ؛ به خدا اگه فقط کمی آرامش و ثبات داشته باشم ، آدمیم که کتابو میخورم ....
میخوام رتبه بورد بیارم ... دوست دارم باسواد باشم ... خیلی...

۷ تیر ۱۳۸۹

حوالی امتحان...


نزدیک امتحان ارتقاء ه... تازه موتور درس خوندنم روشن شده!
ولی چه کنم که درسای نخونده زیاده و کشیک و آموزش به استاجرها و راند تا ساعت 2 و مورنینگ مشترک عفونی-داخلی و case report و journal club وسوال جوابهای مورنینگ و بدتر از همه سال یکی بودن و بی تجربگی....
من اصلا متوجه نمیشم که چرا همه بار کاری و کشیک و انتظارات از سال یکه درحالیکه سال بالا هم فرصت درس خوندنش بیشتره و هم تجربه اش!
همه جا همینطوره؟!

۳۱ خرداد ۱۳۸۹

شروع تلاش جهت لاغری!


رفتم تو رژیم!

دیشب شام سالاد خوردم ؛ اینجوری درستش کرده بودم :

کلم قرمز ؛ ذرت ؛ گوجه ؛ خیار شور ؛ هویج ؛ تخم مرغ بخته شده رنده شده روش!

بهمون چسبید (من و هم خونه ایم ) فقط یه مشکلی هست ؛ اینکه وزن اون نصف منه و اگه بخواد با من غذا بخوره بعد از مدتی "محو" میشه!

دیشب قبل از خواب بهش گفتم 2 تا ساعت کوک کنه واسه بیدار شدن صبحش ؛ آخه میگن هیبوگلیسمی خواب رو عمیییییق میکنه!
D:

۲۶ خرداد ۱۳۸۹

OSCE

امروز امتحان OSCE داشتیم ؛ حدود 16 تا ایستگاه یود ، اغلب computer-based ؛ دو سه مورد هم clinical و کار عملی و CPR. کلا بد نبود ، زیاد بلد نبودم ولی بهم دید داد...

به استادم گفتم میشه اجازه بدین من برم بیش همسرم؟ میگه نه؛چون تو خوبی ، باید همینجا بمونی!
از این به بعد سعی میکنم بد باشم که جاییییییزه بگیرم!

۲۴ خرداد ۱۳۸۹

* کشیکم ... مثل همیشه شلوغ پلوغه ؛ از 1.5 که اورژانسو تحویل گرفتم یه سره اورژانس بودم تا حدودای ساعت 6 که اومدم پاویون برای رفع نیاز انسانی! که دیدم اینترنم از اورژانس زنگ زد ...
ای خداااا! من که همین الان اونجا بودم!
-جان؟
- ببخشید خانوم دکتر؛ دکتر م. (یکی از استادامون که نوبت درمانگاه بعد از ظهرش بود) گفته سریع برید درمانگاه پیشش!
گوشی رو قطع کردم و کلللی استرس که یعنی چیکارم داره! مطمئنا جایزه که نمیخواد بده، حتما یه جایی مچ گرفته!:(
نه، خوش بین باش آزاد، شاید یه case جالب دیده میخواد به تو هم آموزش بده!!
دویدم سمت درمانگاه و اونجا هم شلوغ بود و پر از مریض...
بعد از حال و احوالپرسی از خودم و همسرم! گفت میخواد یه مریض بفرسته نزد همسر جان؛ و من باید پیگیر هماهنگیاش باشم!
متشکککککرم از اینهمه آموزش!



* این استادی که این ماه باهاشم ؛ یه خانوم دکتر جدی و تا حدی هم به قول ما unstable ه... (رفتارش قابل پیش بینی نیست اصلا)؛ گاهی هم البته به سمت st elevation MI و, cardiogenic shock میره!!!
و از قضا تو سن 42 سالگی با یه استاد دانشگاه 65 ساله که بیشتر عمرشو کانادا بوده ازدواج کرده و تازه سال بالاییها میگن اینی که الان ما از اخلاقش میبینیم خیلی بهتر از مجردیشه؛ زندگی با پرفسور بهش ساخته و تازه این اخلاقشه!!!
این خانوم دکتر به طرز عجیبی علاقه به جنس مذکر داره و همش ما دخترا رو دعوا میکنه و هرچی دلش میخواد بهمون میگه:(
دیروز حرصم دراومد از رفتارش؛ تو درمانگاه جوابشو دادم ، مثل پسرا باهاش حرف زدم ؛ نتیجه خارق العاده بود: کوتاه اومد!!
همگروهیم که یه پسر خیلی خوبیه بهم گفته بود که اگه جلوش کم بیاری شیر میشه و جیغ جیغ الکی میکنه و ولی اگه محکم وایسی کاریت نداره!
واقعا هم همینطور شد...
آخیییییییش!

۱۲ خرداد ۱۳۸۹

قصه شیرین

مهرورزان زمانهای کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که "تو"یی ؛ بر نیاید دگر آواز از"من"!

ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هرچه میل دل دوست، پبذیریم به جان
هرچه جز میل دل او ، بسپاریم به باد!

آه ، باز این دل سرگشته من ؛ یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک، خنده میزد "شیرین"
تیشه میزد "فرهاد"
نه توان گفت به جانبازی "فرهاد"، افسوس
نه توان کرد ز بی دردی "شیرین" فریاد!

کار "شیرین" به جهان "شور" برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد ؛ برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه درآویختن است

رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین ، بینهایت زیباست؛
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بُوَدَت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد!

فریدون مشیری

۱ خرداد ۱۳۸۹

امتحان فوق لیسانس

آبجی کوچیکه امتحانشو خیلی خوب داد ؛ دو رقمی آورد!
یه دنیا خوشحالم ....
مرسی گلی جان ... مرسی

۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

غُر!

از دیروز صبح کللللی مریض دیدم تا امروز ظهر... تنوع جالبی داشت... به طرز عجیبی اغلبشون قلبی بودن ؛ و چون ما اینجا رزیدنت قلب نداریم ، خودمون میبینیم.
دوتا مریض MI یکیشون با ECG نرمال و فشار و نبض نرمال که در عرض 10 دقیقه از ورودش VF کرد و اون یکی هم مشابه این که torsades de point بود ؛ جفتشون CPR شدن و خدا رو شکر برگشتن...
امروز هم یه آقای 59 ساله با سابقه hypertension با فشار 100/190 و درد شکم مراجعه کرد که سونوش دایسکشن آئورت به همراه آنوریسمشو مطرح کرده بود...

وای که چقددددر دوست دارم یه دل سیییییر غر بزنم ..... اینقد حرف دارم ؛ یه گوش شنوای پزشک میخوام که حرفهامو بفهمه وقتی میگم که یه وقتهایی توی اورژانس ، حس دامپزشک بودن بهم دست میده....
نمیدونم مردم چرا اینجووووری شدن ؛ شاید وضعیت اقتصادی عاملش باشه ؛ نمیدونم این ضعف فرهنگ رو با چی توجیه کنم...
توی بیمارستان دولتی یارو داره حداقلها رو میبردازه ؛ یه مثال ساده : استادمون نرخ FNA تیرویید رو در مطب 000"50 تومان و در بیمارستان دولتی بازم توسط خودش فقط 7000 تومان بهم گفته!
همینو بگیر برو تا ته!
حالا یارو 10 برابر که بول میده ؛ انگار توقعش کمتر میشه و احساس میکنه کار بهتری داره براش انجام میشه ولی وقتی کمتر بول میده ، توقعش بیشتره!!!!!
من اصلا متوجه نمیشم به خدا!
نمیدونم جایی که من هستم اینجوریه یا همه جا ؛ ولی قبلا که تهران بودم اصلا اینطوری نبود... خیلی بهتر بود... مردم حداقل آخرش یه خداحافظ میگفتن ؛ یه مرسی میگفتن؛ به پزشکشون "تو" نمیگفتن... !!
یه وقتایی بطور تصادفی مریض غیر بومی که میاد ؛ این تفاوت رو بیشتر احساس میکنم ؛ فکر کنم راسته که میگن اینجا شعبه دوم "قم" توی شماله! من خودم شمالیم ولی نمیتونم اینجا رو تحمل کنم!
واسه همینه که حتی توی عید و تابستون هم یه آدم تابلو به دست "ویلا" هم توی این شهر نمیبینین! (فکر نکنین بخاطر سیستم متمرکز ساماندهی مسافراستا! ؛ اصلا مسافری وارد این شهر نمیشه... کسانی که شمال زیاد میان حتما توی فصلهای مسافرخیز از این تابلوها زیاد میبینن دست بسربچه ها توی شمال ؛ شاید ملاکی از میزان جذب مسافر باشه توی ذهن خیلی از ما)
وای که چقدر دلم حرف داره و دوست دارم کسی بیطرفانه و خوش بینانه گوش بده تا خالی بشم...

۶ اردیبهشت ۱۳۸۹

نه!!!

یعنی باور کنم که بلاگر هم فیل طر شده؟!!!!!!!!!!!
************************************************
درست شد!

۳۱ فروردین ۱۳۸۹

خواب تکراری

*
بازم یه خواب تکراری دیدم ؛ نمیدونم تعبیرش چیه....
اغلب در صحنه ها و به شیوه های مختلف از این مدل خواب میبینم ؛ که یکی میخواد منو بدزده....
و اینقدر گریه میکنم تو خواب....
امروز خوابم اینجوری بود که داشتم توی یه خونه ویلایی تنها زندگی میکردم، یه روزی بود ، داشتم توی خونه میرقصیدم ، موهامو شونه میکردم و تنها بودم که دیدم یه آقا از بنجره داره نگاهم میکنه... با دوربین میخواست ازم عکس بگیره ... من در به در میدویدم که خودمو از دیدرسش مخفی کنم ؛ برده ها رو میکشیدم ؛ یه دفعه یاد در افتادم ، که نکنه باز باشه... دویدم سمت در، دیدم کلید اونور دره(به سمت بیرون) سریع در رو قفل کردم که یهو دیدم یارو رسیده بشت در و داره در رو محکم میزنه که بیاد تو....
از ترس و گریه از خواب بیدار شدم....
نمیدونم تعبیر این مدل خوابهای ترسناک اعصاب خوردکن چیه...

*
دیشب دخترخاله زنگید ؛ ظاهرا GI Bleeding کرده بود ؛ 21-22 سالشه فقط ؛ امروز اندوسکوبیش کردیم ؛ یه گاستریت با مختصری اروزیون روش بود (احتمالا مالوری ویس)... با حال خوب و دستور دارویی مرخصش کردم ؛
البته از صبح جواب تلفن یه "ایل" رو هم میدادم!!!;) D:

اردیبهشت سنگینی که در انتظارش نبودم (!) از فردا شروع میشه...

۲۰ فروردین ۱۳۸۹

اردیبهشت سنگین


بعد از مدتها اومدم که چیزی بنویسم ، ولی نمیدونم چی...
نمیدونم از بی دغدغگیه یا دلمشغولیهای زیاد ، که فرصت نمیکنم چیزی بنویسم...
اوضاع بیمارستان مثل قبله ، همون مریضا ، همون آدمها...
اوضاع زندگی هم خوبه ، همسر خوبه ، خونواده خوبن...
مشکلاتی قبل از عید داشتم که آزارم میداد و وقتی با خودم دو دو تا چهارتا کردم دیدم همش برمیگرده به رفتار خودم!
من همش توی دلم میگفتم فلانی چرا فلان رفتار رو انجام میده ؛ همه هم توی دلشون رفتار اونو نسنجیده میدونستن ولی نمیدونم چرا کسی به اندازه من ناراحت نمیشد....
از تعطیلات عید تصمیم گرفتم که توی سال جدید حرفی رو که باعث آزارم میشه بی جواب نذارم و توی دلم نریزم...
اینقدر احساس سبکی میکنم الان...
در کمال ادب و احترام ؛ هیچ حرفی رو بی جواب نمیذارم ؛ به جاش جواب میدم و به جاش هم سکوت میکنم....

همسر میبرسه: احساست نسبت به ازدواجمون از اول تا الان چه فرقی کرده؟
میگم: بهتر شده ؛ نه به دلیل افزایش خوشیهای زندگیمون( چون فرصت با هم بودنمون خیلی کمتر شده)؛ بلکه به دلیل کم شدن از ناخوشیهایی که آزارم میداد و دارم یاد میگیرم حلشون کنم...

خیلی خوشحالم که میتونم باهات حرف بزنم....

آخر اردیبهشت امتحان دارم؛ گفته بودم که میخوام دورشته همزمان بخونم و قصد داشتم اقتصاد بخونم ... بعد از فکر کردن و مشورت با دوستان تصمیم گرفتم که مدیریت بخونم که هم مباحثی از اقتصاد رو توی خودش داره ؛ هم به من به عنوان یه بزشک در آینده بیشتر کمک میکنه ...
این ماه امتحان معرفی به ارتقا هم دارم ؛
جشن فارغ التحصیلی آبجی کوچیکه هم باید برم ؛
تازه! روتیشن صبحای اورژانس هم هستم (یعنی خفن!)

۱۶ اسفند ۱۳۸۸

۹ اسفند ۱۳۸۸

روزمره

سلام
  • امشب اولین خرید مشترک زندگی دونفرمونو انجام دادیم ...البته ایده خریدش دونفره بود ولی در مرحله اجرا، بر طبق اصول تقسیم کار در زندگی زناشویی(!) شهاب مرحله اجرای ایده رو به عهده گرفت... یه پراید خریدیم که آقای همسربه مناسبت تولد بانو، به بنده تقدیم کردن;)
  • رفتم نظام پزشکی ، بالاخره تاچند روز دیگه مُهر دار میشم !

۲۶ بهمن ۱۳۸۸

فقط چند درصد تلاش اضافی!


می‌گویند انسان همیشه به صددرصد چیزی که می‌خواهد نمی‌رسد. همیشه معمولا هشتاد درصد چیزی که می‌خواهیم نصیبمان می‌شود. برای نمونه همسری که شریک زندگیمان می‌شود فقط هشتاد درصد مشخصات همسر ایده‌آل ما را دارد و خیلی ساده آن بیست درصد بقیه را در وجود خود ندارد. فرزند ما هشتاد درصد چیزی است که دوست داریم باشد. شغلی که داریم هشتاد درصد نیازهای ما را رفع و رجوع می‌کند. دانشی که آموخته‌ایم هشتاد درصد به دردمان می‌خورد و به همین ترتیب وقتی خوب به اطرافمان نگاه می‌کنیم می‌بینیم فقط هشتاد درصد توقع و انتظار ما از زندگی برآورده شده است.
البته هشتاد درصد عدد کمی نیست! همین رقم برای خیلی‌ها یک آرزوی دست‌نیافتنی جلوه می‌کند. اما متاسفانه انسان‌ها همیشه دنبال چیزهایی هستند که ندارند و حتی خیلی‌ها ندانسته به خاطر بیست درصدی که ندارند و حسرتش را می‌خورند حاضرند تمام سهم بزرگتر یعنی کل هشتاد درصد را قربانی کنند و بعد تا آخر عمر با آن بیست درصدی که سهم زیادی هم نیست بسازند.
همین الان قلم و کاغذی بردارید و در مورد یک بخش از زندگی خود مثلا زندگی زناشویی یا شغلی یا تحصیلی خود داشتنی و نداشتنی‌هایتان را یادداشت کنید. اگر صادقانه این فهرست را تهیه کنید در کمال حیرت متوجه خواهید شد که هشتاد درصد ایده‌آل ذهنی خود را دارید.
حال بیایید و به هر کدام از این داشتنی‌ها وزن دهید. یعنی برای هر کدام درجه اهمیت و ارزشمندی مشخص کنید. باز هم از نتیجه حیرت‌زده خواهید شد چرا که متوجه می‌شوید سنگینی و اهمیت آن بیست درصدی که ندارید و همیشه حسرتش را می‌خورید باز هم در مجموع و در قیاس با آنچه دارید به زحمت به یک چهارم داشتنی‌هایتان می‌رسد.
سوالی که خیلی‌ها از خود می‌پرسند این است که آیا هرگز امکان رسیدن به صددرصد توقع‌ها و خواسته‌ها وجود ندارد و همیشه باید در حسرت بیست درصد ناکامی باقی ماند؟ به زبان ساده‌تر آیا همیشه باید به کمتر از آنچه می‌خواهیم راضی باشیم؟
پاسخ این سوال به زبان خیلی ساده در سقف صددرصدی است که برای خود تعیین می‌کنیم.
اگر سقف آرزوهای خود را فقط بیست‌وپنج درصد بیشتر کنیم و سقف توقعات و انتظارات خود از زندگی بالاتر بگیریم، آن‌گاه تلاش بیشتری خواهیم کرد و به طور خودبه‌خود سهم بیشتری از آن بیست درصد گمشده حالت قبل نصیبمان می‌شود.
یک محاسبه خیلی ساده ریاضی می‌گوید که هشتاد درصد عدد 125 می‌شود صد و این یعنی اگر می‌خواهیم به صد برسیم کافی است سقف آرزوهای خود را فقط به اندازه بیست‌وپنج درصد اضافی بالاتر ببریم و به همان نسبت نیز تلاش بیشتری به خرج دهیم.
اگر سقف آرزوهای ما رسیدن به مدرک لیسانس است باید حتما برای فوق‌لیسانس خیز برداریم.
اگر گمان می‌کنیم حقوق یک میلیون تومان در ماه برایمان کفایت می‌کند باید برای بیشتر از یک میلیون‌ودویست‌وپنجاه تومان زحمت بکشیم.
درست است که همیشه دنیا همه آنچه را که می‌خواهیم صددرصد به ما نمی‌دهد اما همین دنیا مانع از بالا رفتن سقف آرزوها و تلاش بیشتر ما نمی‌شود.
به جای اینکه قید بیست درصد ضروریات زندگی را بزنیم و به هشتاد درصد نیازهای خود قانع شویم می‌توانیم با کمی تلاش اضافی صددرصد نیازهای ضروریمان را برطرف کنیم. و مرز نداشته‌های خود را به غیرضروری‌ها عقب برانیم.

لینک مطلب اصلی

یه حرف انرژی بخش وسط کشیک


لیلا میگه: اونقدر مقاومت کن ؛ که بعدا وقتی به بشت سرت نگاه میکنی، به خودت ببالی...

تصویر ذهنی

در زمان جنگهای داخلی کره در دهه 1950 ، کره ای های چینی با موفقیت توانستند شمار قابل ملاحظه ای از سربازان آمریکایی را به مرام کمونیسم معتقد سازند.
آنها این کار را با تهدید و شکنجه و یا حتی قول پاداش انجام ندادند. تنها کاری که آنها کردند این بود که تصویر ذهنی سربازان را تغییر دادند...
آنچه چینی ها متوجه شدند این بود که رفتار ما حاصل مستقیم کسی است که فکر میکنیم هستیم.تصویر ذهنی که از خود داریم.
ما پیوسته به خود تلقین میکنیم که همان کسی هستیم که فکر میکنیم هستیم ؛ اما سیستمی که از آن برای تغییر رفتارمان استفاده میکنیم تصویر ذهنی خود ماست.
چینی ها توانستند روی تصویر ذهنی سربازان آمریکایی تاثیر بگذارند.
در جریان بازپرسی ، زندانیان متقاعد شدند که یکی دو جمله خفیف ضد آمریکایی یا جمله موافق کمونیستها به زبان آورند ( برای مثال: ایالات متحده کامل و صد در صد و بی عیب نیست) یا (در کشور کمونیستی بیکاری و جنایت کمتر است).
پس از آنکه این عبارات خفیف و ملایم بر زبان جاری شدند، از زندانیان سوال شد که توضیح دهند منظورشان از اینکه آمریکا کامل نیست ، چیست...
پس از آنکه سرباز نظراتش را میگفت از او میخواستند پایین صفحه اسمش را بنویسد و آن را امضا کند.
بعدا از زندانی میخواستند که در حضور سایر زندانیان نوشتهء خود را بخواند.
بعد از آن، چینی ها در صدای رادیوی ضد آمریکایی خو نام این سرباز اسیر و نوشتهء او را میخواندند. تمام اردوگاه های اسرای جنگی این صدا را میشنیدند.
ناگهان زندانی به این نتیجه میرسید که انگار با دشمن همکاری کرده و رفتاری از خود بروز داده که به سود دشمن تمام شده است.
وقتی سایر زندانیان از او میپرسیدند که چرا این کار را کرده است نمیتوانست مدعی شود که زیر شکنجه مجبور به این کار شده است؛ به هر صورت اینها حرفهایی بود که او زده بود و زیرش را هم امضا کرده بود!
پس زندانی سعی میکرد رفتارش را توجیه کند تا با احساس هویت درون خود سازگارتر شود ؛ بنابراین میگفت که حرفهایش عین حقیقت بوده اند...
در این لحظه تصویر ذهنی او تغییر میکرد...
حال او معتقد شده بود که موافق کمونیستهاست و سایر زندانیان هم به این دلیل که رفتارشان با او تغییر میکرد بر این احساس هویت جدید او مهر تایید میزدند... بنابر این همینطور که میبینیم چرخه تکمیل میشد.
طولی نمیکشید که این سرباز تحت تاثیر تصویر ذهنی جدید خود با چینی ها همکاری بیشتری میکرد... بنابراین تصویر ذهنی جدید او آنقدر تقویت میشد که او حتی درست بودن یا نبودن آنرا زیر سوال نمیبرد!


بخشی از کتاب " زندگیتان را در هفت روز تغییر دهید " ، نوشتهء " پل مک کنا ".

۱۷ بهمن ۱۳۸۸

رکورد مورتالیتی به قیمت له شدن رزیدنت!

ساعت 10 صبح جمعه:
تو پاویون نشستی... یه دفعه: کد 99 کد 99 کد 99 به ICU
(قبلا گفتم که با چه لحن و ریتمی این عددو اعلام میکنن!)

مقنعه مو سرم میکنم ؛ دکمه های مانتو رو یکی در میون میبندم ؛ جفت مبایلامو برمیدارم ؛ عینکم یادم نره ؛ گوشی پزشکیم ... بدو بدو سمت ICU ...
یه مریض arrest قلبی کرده ؛ end stage metastatic cancer داره؛ سرطان توی کل بدنش پخش شده و هیچ امیدی به بهبودش نیست ؛ نفسهاشو که دستگاه میده ؛ قلبشم سعی میکنیم با ماساژ و انواع مختلف داروها و شوک برگردونیم...
بعد از حدود نیم ساعت ؛ بالاخره پالس کاروتید پیدا میکنه ؛ ولی کسی شاد نمیشه ؛ به تجربه به همه ثابت شده که این ریتم گذراست و دوامی نداره... شرح CPR رو مینویسم و میام بیرون...

ساعت 12 ظهر جمعه:
کد 99 کد 99 کد 99 به ICU!
بازم همون مراحل قبلی رو طی میکنم!
همون مریضه... بازم از اول همون کارا رو میکنیم... پرستارا میگن گناه داره ؛ اذیتش نکنیم ؛ این که موندنی نیست ؛ چرا بین این دنیا و اون دنیا معلق بمونه...
سال بالا زنگ میزنه به اتند مربوطه که این مریضو no code اعلام کنیم ولی در کمال ناباوری میگه : نه !!! اگه بازم کد خورد بازم CPRکنین!! 6 ماهه که مورتالیتی ندادم ؛ میخوام رکورد بزنم!( خداییش توی انکولوژی یه رکورده!;)

ساعت 2 بعد از ظهر جمعه:
بازم کد 99 ... بازم بدو بدو... بازم همون کارا... ولی این بار برنگشت... نتیجه اون همه تلاشمون، 4 ساعت عمر بیشتر بود...که نه به درد خودش میخورد نه خونوادش... نمیدونم ارزش داشت یا نه... ولی وجدانم راحته...

۱۶ بهمن ۱۳۸۸

:)






just attempting the first post in the new year

and maybe there are many to come!