۷ تیر ۱۳۸۹

حوالی امتحان...


نزدیک امتحان ارتقاء ه... تازه موتور درس خوندنم روشن شده!
ولی چه کنم که درسای نخونده زیاده و کشیک و آموزش به استاجرها و راند تا ساعت 2 و مورنینگ مشترک عفونی-داخلی و case report و journal club وسوال جوابهای مورنینگ و بدتر از همه سال یکی بودن و بی تجربگی....
من اصلا متوجه نمیشم که چرا همه بار کاری و کشیک و انتظارات از سال یکه درحالیکه سال بالا هم فرصت درس خوندنش بیشتره و هم تجربه اش!
همه جا همینطوره؟!

۳۱ خرداد ۱۳۸۹

شروع تلاش جهت لاغری!


رفتم تو رژیم!

دیشب شام سالاد خوردم ؛ اینجوری درستش کرده بودم :

کلم قرمز ؛ ذرت ؛ گوجه ؛ خیار شور ؛ هویج ؛ تخم مرغ بخته شده رنده شده روش!

بهمون چسبید (من و هم خونه ایم ) فقط یه مشکلی هست ؛ اینکه وزن اون نصف منه و اگه بخواد با من غذا بخوره بعد از مدتی "محو" میشه!

دیشب قبل از خواب بهش گفتم 2 تا ساعت کوک کنه واسه بیدار شدن صبحش ؛ آخه میگن هیبوگلیسمی خواب رو عمیییییق میکنه!
D:

۲۶ خرداد ۱۳۸۹

OSCE

امروز امتحان OSCE داشتیم ؛ حدود 16 تا ایستگاه یود ، اغلب computer-based ؛ دو سه مورد هم clinical و کار عملی و CPR. کلا بد نبود ، زیاد بلد نبودم ولی بهم دید داد...

به استادم گفتم میشه اجازه بدین من برم بیش همسرم؟ میگه نه؛چون تو خوبی ، باید همینجا بمونی!
از این به بعد سعی میکنم بد باشم که جاییییییزه بگیرم!

۲۴ خرداد ۱۳۸۹

* کشیکم ... مثل همیشه شلوغ پلوغه ؛ از 1.5 که اورژانسو تحویل گرفتم یه سره اورژانس بودم تا حدودای ساعت 6 که اومدم پاویون برای رفع نیاز انسانی! که دیدم اینترنم از اورژانس زنگ زد ...
ای خداااا! من که همین الان اونجا بودم!
-جان؟
- ببخشید خانوم دکتر؛ دکتر م. (یکی از استادامون که نوبت درمانگاه بعد از ظهرش بود) گفته سریع برید درمانگاه پیشش!
گوشی رو قطع کردم و کلللی استرس که یعنی چیکارم داره! مطمئنا جایزه که نمیخواد بده، حتما یه جایی مچ گرفته!:(
نه، خوش بین باش آزاد، شاید یه case جالب دیده میخواد به تو هم آموزش بده!!
دویدم سمت درمانگاه و اونجا هم شلوغ بود و پر از مریض...
بعد از حال و احوالپرسی از خودم و همسرم! گفت میخواد یه مریض بفرسته نزد همسر جان؛ و من باید پیگیر هماهنگیاش باشم!
متشکککککرم از اینهمه آموزش!



* این استادی که این ماه باهاشم ؛ یه خانوم دکتر جدی و تا حدی هم به قول ما unstable ه... (رفتارش قابل پیش بینی نیست اصلا)؛ گاهی هم البته به سمت st elevation MI و, cardiogenic shock میره!!!
و از قضا تو سن 42 سالگی با یه استاد دانشگاه 65 ساله که بیشتر عمرشو کانادا بوده ازدواج کرده و تازه سال بالاییها میگن اینی که الان ما از اخلاقش میبینیم خیلی بهتر از مجردیشه؛ زندگی با پرفسور بهش ساخته و تازه این اخلاقشه!!!
این خانوم دکتر به طرز عجیبی علاقه به جنس مذکر داره و همش ما دخترا رو دعوا میکنه و هرچی دلش میخواد بهمون میگه:(
دیروز حرصم دراومد از رفتارش؛ تو درمانگاه جوابشو دادم ، مثل پسرا باهاش حرف زدم ؛ نتیجه خارق العاده بود: کوتاه اومد!!
همگروهیم که یه پسر خیلی خوبیه بهم گفته بود که اگه جلوش کم بیاری شیر میشه و جیغ جیغ الکی میکنه و ولی اگه محکم وایسی کاریت نداره!
واقعا هم همینطور شد...
آخیییییییش!

۱۲ خرداد ۱۳۸۹

قصه شیرین

مهرورزان زمانهای کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که "تو"یی ؛ بر نیاید دگر آواز از"من"!

ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هرچه میل دل دوست، پبذیریم به جان
هرچه جز میل دل او ، بسپاریم به باد!

آه ، باز این دل سرگشته من ؛ یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک، خنده میزد "شیرین"
تیشه میزد "فرهاد"
نه توان گفت به جانبازی "فرهاد"، افسوس
نه توان کرد ز بی دردی "شیرین" فریاد!

کار "شیرین" به جهان "شور" برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد ؛ برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه درآویختن است

رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین ، بینهایت زیباست؛
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بُوَدَت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد!

فریدون مشیری