۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

سینوهه - 1

حتما کتاب "سینوهه طبیب فرعون مصر" را خوانده اید ؛ یا حداقل نامش به گوشتان خورده است.
دوران دبیرستان کتابی قدیمی در کتابخانه مدرسه به این نام بود که کمی از آن را خوانده بودم ولی این روزها خواندنش برایم با تعمق و لذت بیشتری همراه است...
بخشهایی از کتاب را میتوانید از اینجا بخوانید :



* امروز که پیر شده ام دوره کودکی من با درخشندگی مقابل دیدگانم نمایان میشود ؛ و از این حیث ، بین یک غنی و یک فقیر، تفاوتی وجود ندارد. یک پیر فقیر هم مثل یک توانگر سالخورده دوره کودکی خود را درخشنده میبیند زیرا در نظر همه اینطور مکشوف میشود که دوره کودکی بهتر از امروز است....

* مادرم میگفت: غنی آن نیست که طلا و نقره دارد ؛ بلکه آن است که با کم بسازد... ولی من از چشمان او که به کالاهای بازار نظر می انداخت می فهمیدم که پارچه های پشمی رنگارنگ را دوست میدارد واز گردنبندهای عاج و پرهای شترمرغ خوشش می آید ؛ و من تا وقتی بزرگ شدم نفهمیدم که مادرم دوست می داشت و تمام عمر در آرزوی آن بود...

* همین که پادشاه خواهان کنیز من گردید ؛ قدر و قیمت او در نظر من زیاد شد ؛ زیرا تا وقتی مشاهده میکنیم که کالای ما خریدار ندارد ، در نظرمان بدون قیمت است ؛ همین که خریداری پیدا شود ، در نظرمان جلوه میکند.

* انسان تا عملی جدید را درنیافته ؛ خود را کامل میداند ولی بعد از اینکه دانست غیر از معلومات و اطلاعات او ، در جهان علمها و معلومات دیگر هست ، به نقصان و حقارت خود پی میبرد .... و به همین جهت است که افراد بی علم و اطلاع بسیار مغرور میشوند زیرا تصور میکنند همه چیز را میدانند و در جهان، بهتر و بزرگتر از آنها وجود ندارد . و به همین جهت است که هروقت مشاهده میکنیم که مردی یا زنی نخوت دارد و با دیده حقارت نظر میکند ، باید بدانیم که وی نادان است و چون چیزی نمیداند و چون تجربه ای نیاموخته ، خویش را برتر از دیگران میپندارد.

یکی از بخشهای کتاب که برایم بسیار جالب بود اینجاست ؛ گفتگوی سینوهه با پادشاه آمور:

* گفتم: شما خود میدانید که اینطور نیست و آنچه شما میگویید حقیقت ندارد !
پادشاه گفت: حقیقت ، آن چیزی است که من در عقل مردم جای میدهم.
من به مردم طوری القا میکنم که آنها برای این به وجود آمده اند که آزاد زندگی کیید و آزادی چیزی است که از غذا و لباس و خانه و جان بیشتر ارزش دارد و بر اثر این تلقینات ، که جهت فریب عوام ظاهری درخشنده دارد، به قدری معتقد به آزادی میشوند که حاضرند در راه آن از جان خود بگذرند و هرکس که عقیده به آزادی دارد سعی میکند که دیگران را معتقد کند و طولی نمیکشد که در تمام کشور یک عقیده بوجود میاید و آن اعتقاد به آزادی است و سکنه نمیفهمند که به یک چیز موهوم اعتقاد دارند.
گفتم : آیا تو به " آزادی" اعتقاد داری؟
پادشاه آمور گفت: نه! و تو یک پزشک هستی و نمیدانی که هیچ زمامداری عقیده به آزادی ندارد. من به مردم سوریه میفهمانم که باید آزاد شوند و آزادی به دست نیاید مگر اینکه علیه مصر متحد شوند و وقتی سکنه سوریه متحد شدند و به تصور خودشان آزادی را به دست آوردند ، غافل از این هستند که برای من آزادی را به وجود آورده اند و آنان باید مثل همیشه زحمت بکشند و خراج بدهند منتها در گذشته خراج را مصر از آنها میگرفت و بعد از آن من از آنها خراج میگیرمو پیوسته به آنها میگویم که شما سعادتمندتر از تمام ملل جهان میباشید زیرا آزاد هستید ... و آنها به همین عنوان واهی دلخوش اند!
سینوهه! تو نمیدانی که یک ملت مثل یک گله گوسفند است و باید او را به چیزی مشغول کرد. یکی از بهترین وسایل برای مشغول کردن ملت این است که به او بگویند تو آزاد هستی و برای این به وجود آمده ای که آزاد زندگی کنی .... و نکته این است که آنقدر یک موضوع را در گوش مردم فرو بخوانند که در روح آنان جای گیرد...

ادامه دارد.....

دانلود کتاب

۱ نظر:

سعید گفت...

سنگین بود مثل خودتون