۵ آبان ۱۳۸۸

کتابخونه


امروز مثل دوران استاجری که بعد از بخش ، میموندیم با دوستم کتابخونه بیمارستان شهدا درس میخوندیم ، موندم کتابخونه بیمارستانمون که درس بخونم...

ناهار قرمه سبزی بود ؛ زیاد نخوردم ولی خود همین شکم بِری به همراه اثر سینرژیک دیدن "روی ماه" کتاب، باعث شد خوب آلوده بشم، شدییییید!

یه کم سرمو گذاشتم رو میز که خستگیم در بره ، نشد!

زنگ زدم خونه با آبجی کوچیکه حرف زدیم کلللی ؛ این یکی اثر کرد(مثل همیشه) و تا یه ساعت بیدار نگهم داشت ولی بعدش گرسنم شد...

رفتم از بوفه بیمارستان بیسکوییت خریدم ، بازم خوندم تا یه ساعت دیگه که یه نیاز انسانی غریزی دیگه(!) از جا بلندم کرد ...

برگشتم و بازم یه کم خوندم....

واسه شروع بد نبود... 20 صفحه از گوارش هاریسون در عرض دو سه ساعت!


۳ نظر:

فهیمه گفت...

ببین چقدر فعالی که با همه اینا بیست صفحه کتاب خوندی! من اگه جات بودم احتمالا همون صفحه اول می موندم چون معمولا وقتی از سر کتاب پا می شم در برگشت باید یه ده دقیقه ای دنبال سرخطم بگردم:)))

mehrnaz گفت...

hatta bimarestane shohada
alan dige moltafet shodam koja dars mikhooni aziz. kolli ham be sara salam beresoon. albatte age eshtebah nakarde basham ke khahare sara hastin:)

mradeli37 گفت...

اسم بیمارستان چیست؟