۲۰ فروردین ۱۳۸۹

اردیبهشت سنگین


بعد از مدتها اومدم که چیزی بنویسم ، ولی نمیدونم چی...
نمیدونم از بی دغدغگیه یا دلمشغولیهای زیاد ، که فرصت نمیکنم چیزی بنویسم...
اوضاع بیمارستان مثل قبله ، همون مریضا ، همون آدمها...
اوضاع زندگی هم خوبه ، همسر خوبه ، خونواده خوبن...
مشکلاتی قبل از عید داشتم که آزارم میداد و وقتی با خودم دو دو تا چهارتا کردم دیدم همش برمیگرده به رفتار خودم!
من همش توی دلم میگفتم فلانی چرا فلان رفتار رو انجام میده ؛ همه هم توی دلشون رفتار اونو نسنجیده میدونستن ولی نمیدونم چرا کسی به اندازه من ناراحت نمیشد....
از تعطیلات عید تصمیم گرفتم که توی سال جدید حرفی رو که باعث آزارم میشه بی جواب نذارم و توی دلم نریزم...
اینقدر احساس سبکی میکنم الان...
در کمال ادب و احترام ؛ هیچ حرفی رو بی جواب نمیذارم ؛ به جاش جواب میدم و به جاش هم سکوت میکنم....

همسر میبرسه: احساست نسبت به ازدواجمون از اول تا الان چه فرقی کرده؟
میگم: بهتر شده ؛ نه به دلیل افزایش خوشیهای زندگیمون( چون فرصت با هم بودنمون خیلی کمتر شده)؛ بلکه به دلیل کم شدن از ناخوشیهایی که آزارم میداد و دارم یاد میگیرم حلشون کنم...

خیلی خوشحالم که میتونم باهات حرف بزنم....

آخر اردیبهشت امتحان دارم؛ گفته بودم که میخوام دورشته همزمان بخونم و قصد داشتم اقتصاد بخونم ... بعد از فکر کردن و مشورت با دوستان تصمیم گرفتم که مدیریت بخونم که هم مباحثی از اقتصاد رو توی خودش داره ؛ هم به من به عنوان یه بزشک در آینده بیشتر کمک میکنه ...
این ماه امتحان معرفی به ارتقا هم دارم ؛
جشن فارغ التحصیلی آبجی کوچیکه هم باید برم ؛
تازه! روتیشن صبحای اورژانس هم هستم (یعنی خفن!)

۱ نظر:

فهیمه گفت...

اولا سلام منو حتما حتما حتما به آبجی خانومتون برسونین!
در مورد خوندن یه رشته دیگه خیلی فکر خوبی بود ، منم یه چندوقتیه دارم بهش فکر می کنم ، منم میخوام یه رشته کاملا متفاوت با رشته اولم بخونم. برام دعا کن!