۱۲ خرداد ۱۳۸۹

قصه شیرین

مهرورزان زمانهای کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که "تو"یی ؛ بر نیاید دگر آواز از"من"!

ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هرچه میل دل دوست، پبذیریم به جان
هرچه جز میل دل او ، بسپاریم به باد!

آه ، باز این دل سرگشته من ؛ یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک، خنده میزد "شیرین"
تیشه میزد "فرهاد"
نه توان گفت به جانبازی "فرهاد"، افسوس
نه توان کرد ز بی دردی "شیرین" فریاد!

کار "شیرین" به جهان "شور" برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد ؛ برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه درآویختن است

رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین ، بینهایت زیباست؛
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بُوَدَت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد!

فریدون مشیری

۲ نظر:

فهیمه گفت...

خیییییییییییلی خوشگل بود! دوستش داشتم:*

موفرفری جزیره نشین گفت...

سینه بی عشق مباد!